نمیخواهد بخوابد. از ایستایی میترسد. ولی اگر میخوابید، دلش میخواست از همان جا دست دوستی را با مرگ بدهد. انگار از برداشتن اولین قدم نیز می هراسد.
توشهی زندگی پانزده سالهاش خالی است و او سبک. آنقدر سبک که میتواند چشمهایش را ببندد و بیپروا تصور کند که پایش را میگذارد آنور مرز زیستن. که سه تا قرص پروپرانولول میاندازد بالا و بعد منتظر مینشیند تا کمکم قرصها اثر کنند. با وجود اینکه این تصویر بسیار شفاف و ملموس جلوه میکند، با هر بار اندیشیدن به آن، در قلبش احساس سنگینی میکند. روحش با سماجت در ساحل زندگی لنگر میاندازد.
چیزی هربار روح او را به سمت زمین میکشد. در وجود او دوندهایست که به سوی ناکجا، آنقدر میدود تا اشک از چشمانش سرازیر شود. در او مبارزیست تنها با کیسه بوکسش در یک اتاق، آنقدر ضربه می زند تا کیسه بوکس پاره میشود و شنهایی که در آن پر کرده بیرون میریزند. در او نوازندهایست نشسته بر زمین فرش، در سکوت خلوت اتاق آنقدر مینوازد تا سرانگشتانش رنگ سیم را به خود بگیرند، بعد هم سیم رنگ خون او را.
آن لحظه نواختن دلپذیر یک تصنیف، یک ضربهی پای چرخشی تمیز، دویدن، و برای نخستینبار به جای درد، پرواز را احساس کردن، تمام آن چیزیست که میخواهد. و بعدش؟ دوباره مینشیند و حساب می کند چند انرژیزا را پشت سر هم بنوشد خوب است تا فردا صبح از خواب بیدار نشود.
او امیدوار نیست. صرفا ناامید نیست. حتی ذره ای هم خیال نمیکند زندگی قرار است کمتر منزجرکننده و تنفرآمیز باشد.
گوشه های بالشت را چنگ میزند و آن را می کشد روی سرش: شاید هم همین تنفر از رکود استعداد لعنتی او باشد.
به خودش جرئت نمیدهد آرزو کند کاش این یک قلم را هم نداشت. خوب میداند فقط همین یکیست که سرپا نگهش داشته است.