۲۸ آذر

امروز خیلی زود گذشت.

به جز موقعی که با بچه ها مشغول تمرین بودیم، در باقی اوقات، سکه ی دیر شد بر پولک لحظه ها می زدند.

زمان زود می گذشت. و الان که فکر می کنم باورم نمی شود ساعت پیش بود که کنار عمو حسام نشسته بودم، چند ساعت پیش بود که حافظ می خواندیم، اندکی پیش بود که شعر می خواندیم و...

من به این لحظه ها بی توجه بوده‌ام؟ جای دیگری بودم؟

احساس می کنم جای دیگری بودم، اما کجا؟

وقتی سارا ساز می زند، یا نیما من به عنوان یک نوازنده موسیقی که دو سالی بیشتر از سارا ساز زده‌ام، و الان هم از ساز دور افتاده ام، بیشتر موسیقی سنتی گوش می کنم، و خواهر سارا هم هستم چه کار باید بکنم؟

حقیقتا من گوش چنان خوبی ندارم، اما شنونده ی خوبی هستم و فرق ها را کمی تا حدی تشخیص می دهم.

پس شاید بتوانم به سارا کمک کنم. شاید.

وقت هایی هم هست که نمی دانم، یا نمی توانم، هم سطحیم، قطعه ای می زند که من بلد نیستم، علاقه ای به یادگیری هم ندارم و به نظرم چندان چشمگیر هم نیست. نمی توانم ایراد بگیرم و تشویقی هم نیست، اینجا چه کنم؟ چرا اصلا اومده برایم ساز بزند؟ من جمعمون و برای ایککه بهتر ساز بزند در جع امره، بسیار خوب پس حضورم کافیست.

در دیگر موارد خب، استاد دارد. می توانم گه گداری هم از حال هنرستان و موسیقیش جویا شوم. اما من که تار نواز نیستم، گوش هم بکنم نمی توانم تایید یا تکذیب کنم. 

اما حالا از بالا نگاه کنیم، من به سارا و موفقیتش حسودیم می شود؟ مسئله این است که هرچقدر بدهی آش می خوری. این را باید بفهمم. مضاف براینکه موسیقی که برایم مهم نیست... در حد همان یک ساعت زدن برایم اهمیت دارد نه بیشتر. ولی وقتی در جمع سارا را تشویق می کنند یا فکر می کنم الان قرار است او را بهتر بنامند یا بدانند، بهم می ریزم.

من هم دوست دارم بهتر دانسته شوم. بیخود و بی جهت. اما نه، تا کی آخر؟ تا کی به خاطر هیچ خوب دانسته شوی؟ به خاطر کاری که نکرده ای ید کاری که حتی نمی دانی باید کرد یا نه؟

..

ذهنم درگیره.

ادم عجیبیه. و با عجیب بودنش بقیه دنیا رو هم جای عجیبی می کنه.

چرا؟ 

از دیروز که رفتم خونه شون کلا یه ساید متفاوت ازش رو دیدم. فهمیدم من چقدر بچه م اون چقدر بزرگ شده. چقدر خالص و ساده س و چقدر روحش سفیده و چقدر جدا از کلیشه های دنیاس و انگار توی دنایی که برای خودش به شکل منطقی و با فکر تک تک اجر هاش زو می سازه زندگی می کنه. و با خوئم فکر کردم... چه زیبا. چقدر زیبا. 

و اونون 16 ساعتی که باهم بودیم فکر می کردم و گوش می دادم و تماشا می کردم و حیرت می کردم و احساس احمق بودن می کردم که چرا من اون شکلی نیستم و احساس می کردم نمی تونم هم باشم.

از این صبای الان بدم میاد. یه صبای سطحی یه صبای خندان یه صبای شناور در سطوح صلح امیز دریا. یه جنازه ی شناور

یه تصویر دارم از خودم. باید بشکنمش. من می اندیشم پش هستم اما این اندیشنده می تونه لحظه به لحظه فرق بکنه. من می اندیشم پس هستم. می تونم یه ادم جدید باشم. فیک ایت دن میک ایت. می تونم تظاهر کنم ادم دیگه ایم. می شه. کاش بشه. در حد خودم سعی می کنم. تا مسیله حل نشه پا پس نمی کشم. نه از هیچی. نه از الان به بعد. می خوام یه دفتر سفید باشم. می خوام بتونم توی دفترم بنویسم. با دستای خودم. 

...

نمی‌خواهد بخوابد. از ایستایی می‌ترسد. ولی‌ اگر می‌خوابید، دلش می‌خواست از همان جا دست دوستی را با مرگ بدهد. انگار از برداشتن اولین قدم نیز می هراسد.

توشه‌ی زندگی پانزده ساله‌اش خالی است و او سبک. آنقدر سبک که می‌تواند چشم‌هایش را ببندد و بی‌پروا تصور کند که پایش را می‌گذارد آنور مرز زیستن. که سه تا قرص پروپرانولول می‌اندازد بالا و بعد منتظر می‌نشیند تا کم‌کم قرص‌ها اثر کنند. با وجود اینکه این تصویر بسیار شفاف و ملموس جلوه می‌کند، با هر بار اندیشیدن به آن، در قلبش احساس سنگینی می‌کند. روحش با سماجت در ساحل زندگی لنگر می‌اندازد. 

چیزی هربار روح او را به سمت زمین می‌کشد. در وجود او دونده‌‌ایست که به سوی ناکجا، آنقدر می‌دود تا اشک از چشمانش سرازیر شود. در او مبارزی‌ست تنها با کیسه بوکسش در یک اتاق، آنقدر ضربه می زند تا کیسه بوکس پاره می‌شود و شن‌هایی که در آن پر کرده بیرون می‌ریزند. در او نوازنده‌ایست نشسته بر زمین فرش، در سکوت خلوت اتاق آنقدر می‌نوازد تا سرانگشتانش رنگ سیم را به خود بگیرند، بعد هم سیم رنگ خون او را. 

آن لحظه نواختن دلپذیر یک تصنیف، یک ضربه‌ی پای چرخشی تمیز، دویدن، و برای نخستین‌بار به جای درد، پرواز را احساس کردن، تمام آن چیزیست که می‌خواهد. و بعدش؟ دوباره می‌نشیند و حساب می کند چند انرژی‌زا را پشت سر هم بنوشد خوب است تا فردا صبح از خواب بیدار نشود.

او امیدوار نیست. صرفا ناامید نیست. حتی ذره ای هم خیال نمی‌کند زندگی قرار است کمتر منزجرکننده و تنفرآمیز باشد. 

گوشه های بالشت را چنگ می‌زند و آن را می کشد روی سرش: شاید هم همین تنفر از رکود استعداد لعنتی او باشد. 

به خودش جرئت نمی‌دهد آرزو کند کاش این یک قلم را هم‌ نداشت. خوب می‌داند فقط همین یکی‌ست که سرپا نگه‌ش داشته است.

متن روز معلم

خوب، ما توی مدرسه‌مون یه رسمی داریم که روز معلم، هر سال، برای همه کارکنان مدرسه متن بخصوصی می نویسیم.

امسال هم شانس من زد و قرار شد متن منسوب به مدیر گرامی رو بنویسم.

و بله، اینی که در ادامه می خونید نتیجه همون قرعه ی سعادته! 

پ‌ن: بمونه به یادگار

من

ایران جامعه ی کوتاه مدت، من حتی بیشتر از آن.

نمی دانم آیا هیچ اسمی برای حالای من هست؟ اگر اسمی برایش وجود داشت شاید همه چیز ساده تر می شد و گره ها راحت تر باز می شدند.

حالا، حالای من چیست؟ شوفری را تصور کنید که پایش را روی گاز گذاشته می راند، یکهو پیش از چراغ سبز_که به اشتباه آن را قرمز دیده_ ترمز می کند و چراغ قرمز خراب چهارراه و ترافیک یک ساعته را متحمل می شد.

حالای من از آن نیز بدتر است. شوفر متوهم و سوداگری است که تصور می کند جای ماشین سفینه فضایی دارد و الان است که به مقصد برسد.

شما می گویید اسمش را چی بگذاریم؟ چه می دانم، بلاتشبیه، فرسودگی خوب است.

ماه من، شاه من

ماه من شاه من رحمتی به حال زارم بفکن از روی خود روشنی به شام تارم

آخرین نگارم بی فغان و زارم چشم ژاله بارم را ای گل زندگی بیش از این مکن تو خارم

گریه تا کی ناله تا چند سوزدم دل و کارم شده مشکل

دود آهم بسته راهم چون رسم به ماهم

یار جانی من اگر نماید نگاهی نماید از شفقت نگاهی به ماهی

از شب غم من آن مه سودایت سیاهی نماید از شفقت نگاهی به ماهی

عمر من از غم شد طی صبر و تحمل تا کی؟

خون شد دل بت جانم تو مرنجان دل پژمان به ستم ز خدنگ جفا

اگراً گفتند ره سوی گلستان ها برود گل ها را سر به گریبان ها

تو بدین خوبی دریغا که هستی عاری از مهر و وفا

تو بدین خوبی دریغا که هستی عاری از مهر و وفا

ماه من شاه من رحمتی به حال زارم بفکن از روی خود روشنی به شام تارم

_آهنگ:مرتضی نی داوو. شاعر: نمی دونم کیه

11:25:02

315

دلم آشوب، چون آن دوش که در آن، مه خوش پوش

از به تشویش سر آورده، بلرزید و بلغزید بر آن خوش رخ شب پوش

چون نشستم و نگه کردم از احساس، به چشم تر و خنده پر حس شرر های نگاهش

چون لب به سخن، حرف به آواز و دم از بازدم آورد

خندیدم و خندید و

جهان شوق تر آمد.

رول نویسی

درود بر شما.

و بر همه جغد های شب بیداری که روز قیامت، سر پل صراط باید جواب چشماشون رو واسه تا دیروقت ول گشتن توی بیان بدن.

آقا من امروز به یک عدد رول نویسی واسه عهد عتیق در این وبلاگ بسیار خوب برخورد کردم.

داستانشون رو ادامه دادم و سعی کردم یک پایان بندی(با پایان باز x)) براش بنویسم.

خوشحال می شم اگه برید بخونید و نظرتون رو اینحا بگید.

لینک : رول نویسی:))

Walking dead

بیشتر داستان هایی که درباره مرده های متحرک نقل می شوند، بیشتر کتاب ها و کمیک ها و نود و نه درصد فیلم هایی که در این ژانر قرار می گیرند از یک قهرمان شروع می شوند، قهرمان هایی که بد موقع حس بشر دوستانه‌شان مانند آتش فشان سابقا نیمه فعالی، فوران می کند!

احوال: 484

ترس است زلزله آغاز این گسل

جان است این گسل که همی لرزد از ازل