باران می بارد.
سیامک همچنان که روی کاناپه نشسته است ، به پنجره خیره می شود. پرده های پنجره ی سالن پذیرایی را کشیده و مطمئن است کسی به غیر از خانوادههایی که شب های آخر هفته را به تهران گردی می پردازند، کسی از پنجره طبقه هجدهم مجموعه آپارتمان های مسکونی آسمان بیست و دو، داخل خانهی یک قناد بخت برگشته را دید نمی زند. مگر اینکه بخواهد از نان برنجی ها و نخودچی های لطیف مغازه بی رونقش، مفتکی کامی شیرین کند. سیامک با خودش فکر کرد" قناد! کاش از همون اول قناد بودم" و میان قطرات بی قرار باران، بازتاب چهره اش را روی شیشه تماشا می کند. شب تا روی پیشانیش، به شکل گیسوانی بلند و از پشت بسته امتداد یافته و برق قطره ها، مثل ستاره لا به لای موهایش چشمک می زنند. چشمانش تیره است، مشکین مثل موهایش. می گویند چشم ها جز راستی چیزی برای گفتن ندارند ولیکن برای سیامک بار حقیقت زیادی سنگین است. با این حال اگر خوب به چشمانش نگاه کنی، بی شک در عمق نگاهش غرق خواهی شد. آن لحظه است که ناگهان این سوال برایت پیش میآید که، او واقعا کیست؟. که در جواب سیامک.....