تنهایی خوب یا بد

آن سال، تابستان حتی از گرده های گل معلق در هوا نیز به درون خانه ها منعکس می شد. اواسط بعد از ظهر باد آن ذرات ریز را سوار می کرد و با ملایمت به پنجره می کوفت. آنقدر این کار را انجام می داد تا گرده های گل، مانند استعمارگران، به درون کلبه های قدیمی بخزند و مشام صاحب خانه ها را درگیر خود سازند. روز ها طولانی بود. خورشید زمین را با ارث پدرش اشتباه گرفته بود و غضبناک می تابید. درختان سرسبز بیشتر از همیشه به اهتزاز در می آمدند و حاصل این اهتزاز نیم رخ میوه های تابستانیی بود که به سختی پرده برگ سبز را دریده بودند و طوری در آن گرمای جانسوز پژمردگی را به دیده تحقیر می نگریستند که گویی به سبعیت خورشید ریشخند می زنند. تابسان آن سال جان را می گداخت و با مناظری که نقش می زد روان را جلا می داد. هنگام آب پاشی بوته ها قطره ها را می بلعید اما قبلش لحظه ای درنگ می کرد تا انعکاس رزهای قرمز را در آن ها بنگری. 

جوانی که روی صندلی رو به روی پیانو نشسته بود عرق پیشانی اش را پاک کرد. آنچنان غرق در منظره باغ البالوی پیش رویش بود که فراموش کرد گرما دارد ذوبش می کند. فراموش کرد بینی اش را از بوی گرده های چهل گیاه یا بیشتر که اتاق را کدر کرده بودند جمع کند. یادش رفته بود. فراموش کرده بود آلبابلو هایی را که چیده برای خانم پیر همسایه ببرد. آن لحظه حتی یادش رفته بود که چقدر مربای آلبالو دوست دارد. اگر به مربا فکر می کرد قطعا یادش می آمد که آن روز صبح صبحانه نیز نخورده است. چشمان جوان آن روز آلبالو گیلاس نمی چید بلکه با احساس تعلق خاطر عجیبی آن ها را شگفت انگیز می یافت و اگر زنبور عسل کوچکی را روی بینی اش احساس نمی کرد آن منظره را با مردمک های گشاد شده اش می بلعید. جوانک البته لاغر بود و نحیف ولی راست قامت بود و جمالی پرهیبت داشت. اینچنین شد که وقتی با دیدن زنبور جیغ کشید و از پشت روی پیانو افتاد، کلاویه ها که غوغا کردند و سکوتی که بعدش برقرار شد، چنان زنبور را معذب کرد که تصمبیم گرفت از صحنه خارج شود. پسر دمپایی اش را درآورد تا با نشانه گیری دقیق زنبور را از مسیر خود خارج کند. اما سرعت زنبور بیشتر بود و پیش از انکه پسرک دست بجنباند رفت و بر تابلوی روی تاقچه جا خوش کرد. نگاه پسرک از زنبور به تاقچه و از تاقچه به تابلو منتقل شد. دستش در هوا معلق ماند. گویی در تابلو تصویری بود که از اتمسفر راکد آن کلبه بیرونش می کشید. دستش آرام پایین آمد و دمپایی از دستش غلتید و بی صدا روی پارکت فرو آمد. نگاه پسرک نرم شد و قدمی سمت تاقچه برداشت. روی تاقچه، پشت جدار قاب زن جوانی همسن پسرک در پس زمینه ای از درختان آلبالو نشسته بود و روزنامه می خواند، شاید هم جدول حل می کرد. لباسش با باغ همخوانی و حضور آرامش با تپش قلب رامیرو در تضاد بود. نیمرخ سفیدش کاملا سفید بود. رامیرو کک و مک های او را روی گونه های لاغرش که به استخوان می ماسیدند در ذهن، کشید. اما با وجود چهره ی متمرکزی که زن جوان هنگام مطالعه به خود گرفته بود، مجبور شد ابرو های در هم رفته اش را نیز متصور شود. شاید چون دخترک ابرو نداشت. سرش هم برق می زند و جز برگ های سبز درختان آلبالو چیزی که بر آن نروییده بود هیچ، مدام هم می ریخت. رامیرو احساس کرد چشمانش می سوزد. گفت: فشار چشم برود به جهنم. جلو رفت و سر دختر را نوازش کرد. دور تا دور قاب را خطی مربعی شکل کشید، آسمان را پاک کرد، ایوان داخل قاب را جارو کشید، سایه را نور بخشید. به چشمان دختر که رسید وغبار صورتش را که با شست زدود اشک در چشمانش حلقه زد و شروع کرد به گریستن. حضور دختر که بر تنهاییش تحمیل شده بود بار سنگینی شد و سد پشت پلک هایش را شکست. رامیرو سیلاب گریه کرد. آنی اندیشید که همین حالا آغوش او را می خواهد،‌حضورش را لازم دارد، بیاد اورد که سایه اش با غروب نرفته و حضورش با وجود گذر فصل ها هنور وجود دارد. آن لحظه رامیرو احساس کرد زانو هایش ضعف می روند. خواست زانو بزند که شاید خمی از ابرو او، خطی از هلال لبش که به ریشخند برآمده و ریشه ی دردی را که سرطان در آن خانه رویانده بود بین تار و پود فرش بیابد. پس نزدیک ترین صندلی را که صندلی پیانو بود یافت و بر آن نشست. باید ذکر کرد که رامیرو پسر بدی نبود،‌ آن دختر را هم دوست داشت، با این همه اما هیچ احساس تعلقی به او نمی کرد. فقط مثل هر آدم دیگری که از مرگ دختران بیست ساله منقلب می شود،‌ برانگیخته شده بود. کمی از شدت و حدتش را به حساب این می گذاریم که همسرش بود. اما آن حجم از زاری برای خود رامیرو نیز عجیب جلوه می کرد. درواقع رامیرو برای خودش می گریست. زیرا عدم حضور کسی که بخندد یا گریه کند جیغ بکشد، قهقه بزند یا حتی فریاد بکشد او را به مرز جنون کشانده بود. نبود آغوشی و بوسه ای و تهدیدی و هشداری و احساس حضور هم نوع یا هم نوعانی که صرفا وجودشان حس شود عرصه زندگی را بر رامیرو تنگ می کرد. او از حال نزار خود می گریست که با گرده ی گل و برگ و علف و سبزه و چمن تنها مانده است. رامیروی بینوا از بیچارگی سرش را روی پیانو گذاشت. ناله ی پیانو برخاست. رامیرو با سکوت و عزلت در یک اتاق تنها شده بود. این شد که انگشت کوچکش را گستاخانه روی دندان های ردیف پیانو کشید و سکوت را شکست. حالا فقط او بود و عزلت. این شد که در صدد آمد که لجوجانه با چشمانی اشکبار، قطعه ای از بتهوون را بنوازد. آنچنان دستش را با فشار می کوفت و آنچنان غرق می شد و روی نت ها سواری می کرد که گویی چون بتهوون یک گوش کر دارد. آنقدر از چنگ به دولا چنگ پرید و چنان گستاخانه سکوت  های گرد و چهارضربی را دور زد که کم کم همه آن کلبه، از تابستان و باغ و درخت و ایوان و پنجره گرفته تا زنبور و فرش و پارکت و جرز و حتی دخترک و قاب نازنینش در خلاء سفیدی که کسی در پس زمینه آن دیوانه وار بتهوون می نواخت ناپدید شدند. حالا رامیرو در دنیایی یک دست سپید به سر می برد که جز خودش و پیانو و سفیدی کسی آنجا نبود. هرکس دیگری آنجا بود آن نور زننده که از خلاء رامیرو ساطع می شد را تحمل ناپذیر می یافت.  اما رامیرو در کمال ارامش نشسته بود و پیانو می نواخت. انگار که در آن نیستی، هزاران تماشاگر از جمله دخترک بودند که برایش کف می زدند و تشویقش می کردند. در عمق خلاء و پوچی رامیرو رنگین کمانی از هستی را بازیافت. قطعا نه آنچنان که پیش از این در دنیای مادی یافته بود. بلکه چیزی مدفون، جایی ورای ذهنش، در عزلتی بدیع، که درصدد درک آن برآمده بود. لب رامیرو به خنده ای گشوده شد. بین خنده اش شنید که به خود می گوید: دلا خو کن به تنهایی که از تنها بلاخیزد...

نظرات

۱ نظر ثبت شده

تصویر نمایهٔعطاملک | قرارگاه سایبری عطاملک | قرارگاه سایبری ۱۰ بهمن ۰۲، ۰۶:۴۰

سلام

دعوت می کنم مطالب بکر و زیبایتان را در شبکه اجتماعی ویترین نیز منتشر نمایید

با سپاس

 

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی