بیشتر داستان هایی که درباره مرده های متحرک نقل می شوند، بیشتر کتاب ها و کمیک ها و نود و نه درصد فیلم هایی که در این ژانر قرار می گیرند از یک قهرمان شروع می شوند، قهرمان هایی که بد موقع حس بشر دوستانهشان مانند آتش فشان سابقا نیمه فعالی، فوران می کند!
البته بشر دوست داریم تا بشر دوست!
دسته ای هستند که از فقدان خانواده از دست رفته شان رنج می برند، این گروه از بازماندگان، یکهو متوجه دختری می شوند که شباهت زیادی به فرزند زانبی شدهشان دارد! دست بر قضا فقط خون همین یک دختر بین ۸ میلیارد آدم شفای این بیماری خانهخراب کن است. گروهی دیگر اما شنل قرمزی دور گردنشان گره زده، مشتشان رو به آسمان، می روند که زانبی ها را آدم کنند!(ها ها ها) اکثر این قهرمان ها ورود های باشکوهی چون مثال های زیر به عرصه داستان ها دارند:
"اوه نه ریک، تو نباید به خیابونای شهر گناه برگردی و بین اون
همه مرده متحرک درحالی که فقط یک چوب بیسبال دسته شکسته همراهته راه بیوفتی و اریک دیکسون رو نجات بدی. البته حق داری، به عنوان افسر پلیس وظیفه شناس حتی وقتی تا شونه توی دهن زانبی ها به سر می بری موظفی به وظیفهت عمل و اریک قلچماق رو به جرم نژاد پرستی به لوله آب پشت بوم ببندی! الان هم بهترین موقع برای عذاب وجدان و طغیان حس انسان دوستیه! پیش به سوی زانبی ها"
یا "برد! تو، دقیقا خودت! تو مسئول مرمت دنیایی! پس پاتو بکن توی یه کفش و کاپیتان آمریکای بعدی باش!"
قهرمان های ما هم که بسیار حرف گوش کن و سر به زیر هستند، درحالی که با دقت به حرف های مخاطب خود گوش سپرده اند، سوار یک کامیون، میتیوبوس یا هلیکوپتر می شوند تا دنیا را نجات بدهند.
تا اینجا طنز ماجرا بود.
به واقع، طنز هم هست. ماجراهای عجیب، هیجان، تعداد کشته های هر قسمت: پونصد و بیست و دو نفر، افراد مبتلا: ارور ۴۰۴-کامپیوتر داغ کرده و هنگ می کند. برعکس، مین کارکتر هایی که تا قسمت آخر و چپتر پایانی در قید حیات هستند و غیره.
این را کسی می گوید که دو قسمت walking dead دیده و حالا نمی تواند از آن دل بکند، last of us را دو بار از نظر گذرانده و word war Z را با تمام مضحک بودنش تا انتها تماشا کرده. پس اضافه می کنم، این ژانر فیلم ها، به طرز عجیبی آدم را وابسته می کنند، تعلیق ها و هیجان لحظه به لحظه، زمان را کوتاه اما به کام شما شیرین کرده و اشتیاقتان برای دیدن قسمت بعد از حد می گذرانند. پس اخطار می دهم" از مصرف بیش از حد سریال بپرهیزید، غرق شدن در فیلم های سینمایی با عمق بیشتر از ۲ ساعت مساوی با مرگ خواهد بود پس کمربند های خود را بسته، پس از دیدن تیتراژ: قسمت ۱۵۲۶ جیغ نکشید."
پس همانطور که متوجه شدید این روز ها در حال تماشای walking dead هستم. زیر لایه های جوش و خروش و تلاطم، چیز دیگری نیز بود که توجه مرا به خود جلب کرد. و آن عنصر زانبی ها و ارتباط حقیقی آنان با بازماندگان است.
ویروسی می آید، فرد ناشناسی در جایی از دنیا مبتلا می شود، با گاز گرفتن انسان دیگری ویروس را منتقل می کند، بیماری در آمریکا شیوع پیدا می کند.
اندرو گریمز، افسر پلیس که بر اثر گلوله مدت زیادی بی هوش بوده، در بیمارستانی مملو از زامبی های زندانی و پوشیده با اجساد بیماران مواجه می شود. چه خبر است؟ به زودی می فهمد که نه تنها خانواده اش بلکه کل شهر یا فرار کرده یا مبتلا شده اند. پس به دنبال پناهگاه احتمالی آن ها، راهی سفر می شود...
طی داستان، وقتی اندرو با پسر جوان آسیایی به نام گلن آشنا می شود، به گروه پنج نفره آن ها پیوسته و کاشف به عمل می آید که مرده های متحرک دارند به داخل پناهگاه نفوذ می کنند!
حال آن ها باید از پناهگاه بیرون رفته، به داخل خیابان عریض و دامگاه مرگ بروند و از میان مردگانی که تحت تاثیر بو، صدا و تصویر هستند بگذرند!
تصمیم می گیرند استتار کنند. اندرو و ... خون یکی از زامبی های مرده را به لباسشان می مالند. بو آن ها را گرفته اند. مانند آن ها راه می روند، حرف نمی زند. و در آخر به ماشین می رسند.
دقت کنید که بسیاری از مرده های متحرک آشنایان بازماندگانند. ویروسی که انسان ها را وحشی و حیوان صفت کرده و قدرت تفکر و تکلم و برقراری ارتباط و همکاری را از آن ها گرفته است همشهری ها و خانواده، نزدیک ترین افراد به بازماندگان را درگیر خود کرده است. ویروسی پنهان که ناگهان در درون آدمی نمود پیدا کرده و افرادی را درگیر می کند که فکرش را هم نمی کنی، و متاسفانه این افراد نه یک دسته بلکه خیلی انبوه و تبدیل به اکثریت جمعیت کره زمین شده اند.
زامبی هایی که از هر نوع عنصر متفاوت و هر محرک بیرونی جدیدی می پرهیزند و اگر چنین نمونه ای دیده شود آن را همسان خود، یعنی زشت و پلشت و سبع می گردانند.
آن ها زامبی هایی هستند شبیه به هم با مغز هایی که قارچ در آن ها روییده. یک سیستم مرکزی که کنترل تفکر و اندیشه آنان را به عهده دارد و مدام دستور می دهد :
زنده بمون، به عادی ترین حالت ممکن.
برای نفوذ به درون این جمعیت باید تبدیل به خودشان شد، رنگ و بوی آنان را گرفت و سلوکشان را پیشه کرد.
حال اگر به دنیای خودمان نگاهی بیندازیم، در گوشه گوشه شهرمان، در همسایگی و حتی در خانواده مان افرادی را می بینیم با سبک زندگی بسیار شبیه به هم. صبح یک لیوان چای می نوشند، سر کار می روند، دیر وقت به خانه بر می گردند و می خوابند تا فردا همین روند را دوباره از سر بگیرند.
افرادی که از این روتین یکسان و دور از تشویش و تلاطم و تفکر و چالش محظوظ و مسرورند.
وقتی به آن ها می گویی: زندگی این نیست که! پوزخند می زنند و از کنارت می گذرند. چیزی درون ذهنشان، شعار و نمادی که حکاکی شده و پاک نمی شود و منعطف نیست، هر حرف دیگری را به تمسخر می گیرد.
البته نوع بدتری از آن ها نیز وجود دارد. کسانی که به این بسنده نکرده و تا تو را نیز به نامرده ای بدل نکنند، غافل نمی شوند.
با تو هم صحبت و همراهت می شوند، اطرافت را فرا می گیرند، کمی نزدیک تر، اندکی بیشتر خو می گیرند و ناگهان به خودت می ایی و می بینی داری اندیشه شان را به یکی مثل خود پیشینت تحمیل می کنی!
پس جلب توجه میان این خیل عظیم نادانیست.
پس ردای استتار به تن می کنی. و اینجاست که چیزی، ورای تظاهر ظاهری ظهور می کند، و آن باور هاست، حق انتخاب ها و اندیشه توست.
آنچه تو را از مرده های متحرک اطرافت، عروسک های خیمه شب بازی قارچ های سر چخماقی تمیز می دهد، چیزی جز این نیست.
و اگر آتش افروز باشی، اگر مشعل انسانیت، آنچه به معنای واقعی کلمه است در درونت شعله ور نگه داری، همه این جمعیت انبوه مسموم، نه تنها تو را مهموم و محزون نمی کند، بلکه تو را مصون گردانیده و سعادتی که از آن برخورداری را برایت حفظ خواهد کرد!