فاقد هیچ گونه محتوای خاص
+عه تو
_سلام!
کتابفروشی نقلی پاساژ بزرگمهر، که ابعادش ده قدم من در ده قدم پدرممیشود، در آن پنجشنبه غوغا بود. کافی بود از زیر سایه ی تابلوی آبی نئونی که رویش نوشته بود "سیاره راما" رد شوم تا رنگ طراوت بپاشد توی صورتم. پارسا که پشت میز صندوق نشسته بود سرش را بالا آورد تا ببیند غریبه جدید کیست، آشنا دید، لبخند زد، ابرو هایش کمی بالا رفت و دسته عینک شیشه گرد به اصطلاح هری پاتریش که بین موهای قهوه ای روشن یک هفته از اصلاح گذشته جا خوش کرده بود را، به نشان خوشامدگویی، با انگشت شست و اشاره نگه داشت و کمی بالا برد:"سلام!"
نتوانستم تعجبی که در صدایم موج می زد را پنهان کنم، مخصوصا اینکه، چند لحظه بعد پریسا سرش را از کمد زیر قفسه "کتاب های تالیفی" بیرون آورد، بلند شد و نا غافل گفت:"همه وحشت ها رو خوندی دیگه؟" که در جواب یه "خانمپریسای" حیرت زده از بین تارهای صوتیم بیرونجهید و سوار برق چشمانم شد و به شبکیه پریسا رسید که صمیمانه دستی را که درازکرده بودم گرفت و فشرد، لبخند زد و رفت طبقه بالا، که به اندازه طبقه پایین کوچک بود. خندیدم و مسیر پریسا را از پله ی پیچ در پیچ نامتقارن دنبال کردم تا به پشت میز و صندلی های زدد پارچه ای طبقه بالا رسیدم. پریسا بود و چند نفر دیگر که نمی شناختم. اما این حس غربت به درازا نکشید. چون بعد هجوم لشکر آشنایان مرا بیشتر و بیشتر به هیجان آورد. مثل دختر بچه ای که یخ در بهشت دیده، و به جای اینکه به یخ آن توجه بیشتری نشان دهد با نی مزه بهشتی اش را به کام کشیده ولی چندی بعد مغزش قندیل بسته و با دو دست شقیقه هایش را فشار می دهد و از اتفاقات دور و بر جز یخبندان به خاطر نمی آورد، یادم نمی آید که اول خانم کاظمی و آقای همیشه همراهش آمدند داخل، یا عباس با آن پافر مشکی، یقه اسکیی به همان رنگ و از همه مهم تر حلقه ی فرودو بگینزش بود که جلوه گر شد یا شاید هم تینا که سر صحبت را باز کرد و صدایش مرا برد پیش دوست قدیمی ام لئو و لختی بعد که جمعیت رفت بالا و بساط قهوه و سیگار پهن کرد و منم بین کتاب ها عاجزانه دنبال"احضار کوطولحو"یی که همیشه آنجا بود ولی حالا پیدایش نمی کردم می گشتم، تکه های دلتنگی زیر قدم هایم قرچ قرچ کردند و در صورتم منعکس شدند. که پارسا ظاهر شد و با یک چه خبر بحثمان را آغاز کرد. درباره احضار کوطولحو ی مفقود شده ای پرسیدم که قرار بود آغاز اچ پی لاوکرفت خواندنم باشد. پیدایش نکردند. بیچاره پارسا تا آخرین لحظه دست از جستجو نکشید و آخرش، بعد یک ساعت، گفت که هفته دیگر که بیایم سفارش داده و خودش دو دستی تقدیمم می کند.
آه، رویایی به نظر می رسد، نه؟ کتافروشی با پالتی از رنگ های زرد و آبی، بوی طراوت و شوق محفلی که دور هم جمع شده اند، صدای بحث گرمشان از طبقه بالا، لبخند هایشان، لبخند هایی که در غریبه ها غریب است، در آدم ها عجیب است، انگار معمولا در کسی نمی بینی ولی آن ها دارند، که اگر یک روزی نداشته باشند تویی که ماهی یک بار به آنجا سر می زنی هم، دلت خواهد گرفت. ولی دلم گرفته است می دانی، احساس می کنم هردفعه وقتی نوبت صحبت به من می رسد با لکنت در صحبت و توضیح اضافه، از این شاخه به آن شاخه پریدن یا خود بزرگ بینی و گاها تظاهر، نقص های شخصیتم، ضعف هایم را جلوشان باز می کنم، از آن بدتر انگار آن ها هردفعه می بینند و چشم پوشی می کنند، از آن بدتر که خودم درصد فاجعه آمیر بودن ماجرا را می فهمم،چشمان شکاک از خالی بندی هایم(مثلا فلان فیلم را ندیده ام ولی می ترسم این را بگویم) و نگاه ناامیدانه شان را می بینم و این بطن های قلبم را مچاله می کند. بحث هایی که قطع می شود، موضوع های تکراری، سردرگمی، وای خدای من! مثلا همین دفعه پریسا داشت به من کتاب تالیفی معرفی می کرد و من حواسم جای دیگر بود، باورت می شود! آه، منتظر احضار کوطولحویم بودم و حرف پریسا قطع شد و معرفی تینا نصفه ماند و پارسا شروع به حرف زدن کرد و منم که نمی دانستم کدام طرف سخن را بگیرم سرتکان دادم، اه! نباید رشته بحث را باهمه در آن واحد باز کنم. عذاب وجدان دارم، احساس می کنم به طرف بحثم و بحث های نصفه بی احترامی شده، خدایا من را ببخش. سکوت بعضی جاها خیلی بهتر است، نیست؟ چرا هست. ایندفعه باید حواسم باشد متمرکز تر بحث کنم. راستی امروز چندم است؟ خدا را چه دیدی شاید چهارشنبه باز هم رفتم، امیدوارم شیفت پارسا و نرگس باشد، آخر صحبتمان درباره غبرستان حیوانات خانگی و استفن کینگ نصف ماند وقتی زمان از دستم در رفت و پدر با نگاهی که آتش از آن می بارید به من فهماند که زود باشم. منم حساب کردم و تا ماشین تقریبا دویدم، بغضم را قورت دادم که چه بی مسئولیم و بعد ناخودآگاه لبخند زدم وقتی یادم آمد بیرون که می رفتم، تشکر که کردم، پارسا لبخند گوش تا گوشی زد و سلام نظامی داد و خداحافظی کرد. ای داد! ای هوار! دارم مثل بچه های سیزده ساله تازه به دوران رسیده که با یک نگاه صورتشان قرمز نارنجی می شود حرف می زنم. امیدوارم همچین حسی نگرفته باشید، خودم که چنین فکری کردم. به هر حال مهم نیست. مهم این است که هرچه در آن یک ساعت گذشت را روی کاغذ آوردم، به لطف خدا پرونده اش را بستم و درش را مهر کردم، تا سر خواندن جزوه یکهو به خودم نیایم و نبینم چشمانم را بسته ام لبخند زده ام و به آن شب فکر میکنم.
خدایا صد هزار مرتبه شکر که نوشتن همچین جادویی دارد.
نوشته های باجزییات راجع به ادم ها, کتابفروشیها, کتاب و قهوه و سیگار واقعا من رو سر ذوق میاره. نوشته ی دوست داشتنی بود. لذت بردم ;]
اوممم... چالش 30 روزه نوشتن رو کامل انجام دادی ایا.
منم دیشب ترغیب شدم که بالاخره از امروز شروعش کنم.
بنظرت اگه قلم دست بگیرم و بنویسم بهتره یا تایپ کنم
اوهوم خیلی ممنونم
منم انقدر که تایپ کردم درواقع با تایپ کردن راحت ترم اما اصلا اون احساس خوب کاغذ و قلم رو بهم نمیده
۳ نظر ثبت شده