..
ذهنم درگیره.
ادم عجیبیه. و با عجیب بودنش بقیه دنیا رو هم جای عجیبی می کنه.
چرا؟
از دیروز که رفتم خونه شون کلا یه ساید متفاوت ازش رو دیدم. فهمیدم من چقدر بچه م اون چقدر بزرگ شده. چقدر خالص و ساده س و چقدر روحش سفیده و چقدر جدا از کلیشه های دنیاس و انگار توی دنایی که برای خودش به شکل منطقی و با فکر تک تک اجر هاش زو می سازه زندگی می کنه. و با خوئم فکر کردم... چه زیبا. چقدر زیبا.
و اونون 16 ساعتی که باهم بودیم فکر می کردم و گوش می دادم و تماشا می کردم و حیرت می کردم و احساس احمق بودن می کردم که چرا من اون شکلی نیستم و احساس می کردم نمی تونم هم باشم.
از این صبای الان بدم میاد. یه صبای سطحی یه صبای خندان یه صبای شناور در سطوح صلح امیز دریا. یه جنازه ی شناور
یه تصویر دارم از خودم. باید بشکنمش. من می اندیشم پش هستم اما این اندیشنده می تونه لحظه به لحظه فرق بکنه. من می اندیشم پس هستم. می تونم یه ادم جدید باشم. فیک ایت دن میک ایت. می تونم تظاهر کنم ادم دیگه ایم. می شه. کاش بشه. در حد خودم سعی می کنم. تا مسیله حل نشه پا پس نمی کشم. نه از هیچی. نه از الان به بعد. می خوام یه دفتر سفید باشم. می خوام بتونم توی دفترم بنویسم. با دستای خودم.