قرمز-مشکی آسمون
ای بابا، از چی بنویسم خوشتون بیاد،خوشم بیاد، خوشمون بیاد.
از بس نمی نویسم، ذهنم گچ، قلمم سنگ، روی خیالاتم هم که خاکستر مرده پاشیدن.
به تختم نگاه می کنم. قبلا کنار این خیزران چوبی، یه دیو هم چی دو متری بوشاسب نامی قد علم کرده بود .الان ولی هرچی چشم می گردونم، جز گرد شب چیزی برای دیدن نیست.
یه ایزدی هم بود قبلا. ارابهش رو رو به راه می کرد، یال حیوونای خورشید نمای زبون بسته ش رو شونه میزد، بعد در حالی که شر شر عرق می ریخت، خورشید رو پشت سرش می کشید. آپولو اونقدر مسحور کننده بود که اگر کسی روی مهتابشو می دید، امید تو دلش جوونه می زد. اونمنیست حالا. صبح از شب تاریک تر، قلبمون کدر تر از روزگار واموندهس.
حالا ما می گیم وامونده، شما جدی نگیر. کسی که دنیای خیالشو مه گرفته و عطر توهم روزمرگی زده و کت شلوار حقیقت رو تن کرده جدی گرفتن نداره! روزگار واموندهس ولی نه اونقدر وامونده که از ته دل "ه" آخرشو سرفه کنم. سقف که هست، کتابپ هست، نوا و منظره و حس و عشق هم هست. اما پرده ابهام و کفن انکار مثل پیله دورم پیچیدن. ابهام...
راستی شما ندیدینش؟ آخه چند وقته خدا رو گم کردم. یه شب چشمگذاشتم، یادم نیست تا چند شمردم ولی وقتی برگشتم غروب شده بود، خدا رو دیدم که نخل هارو تکون می ده و دور می شه. خواستم داد بزنم، ولی از سکوت سنگین غروب خجل شدم. هنوز که هنوزه غروبه، هوا قرمزه، از اون تاریکی ها که سایه شون رنگ ذغال نداره، بوشاسب بین نخل ها تکون می خوره و آپولو سرخوش از شراب سرخ آسمون، ارابه رو معلق نگه داشته. خدا قایم شده و منو می بینه. کاش بدونه، پیدا کردنش توی قرمز مشکی آسمون خیلی سخته.