پیرامون

تاریکی را بیش از هر وقت در پیرامون خود احساس می کنم.
شب سایه خود را بر حیاط پشتی خانه افکنده و بستری مناسب برای اهریمنان کوردل فراهم آورده است. چیزی از اعماق وجود به من می گوید اگر تک چراغ دیوار کوب بالای سرم را خاموش کنم، کور سوی امیدی که از دور نگه داشتن آنان از قلب پست و بی ارزشم دارم به باد می رود. همین حالا صدای بال یکیشان از پشت سرم آمد. نور نمی گذارد پا به عرصه من بگذارند وگرنه تا به حال به نامردگان پیوسته بودم. برق سرخ چشم خاندان دراکولا و ارباب از گور برخاسته‌شان و نیش آلوده به خون انسان های خفته و مسحور شب چشمم را می زند. باز تاب چهره خون آشامان بدسگال را در شفاف صفحه تلویزیون نمی بینم، اما مه کم رنگی که پشت شیشه بال می زند، از وجود آنان هشدار می دهد. سایه بوشاسب را می بینم که چهار زانو پشت راه پله‌ی عمارت منحوس نشسته و قدش تا سقف می رسد، با ناخن های طویلش سر حیوانی، بزرگتر از گربه، کوچکتر از شیر، گرگی شاید با پاهایی کشیده تر از پای یک گرگ، دردناک دور زانوان خمیده بوشاسب می لولد.
چشمک مدام می رقصد و از دیوان دیگر دل می برد. ابر ها را در چنگال اسیر می کرده و با طوفانی که با جان آدمی تغذیه می کند ماه را لا به لای جوارح انسان ها می پوشاند. ماه خونین است و ابر در آسمان نیست ولیکن هر دم که می گذرد باران شدید تر از پیش می بارد. در حال حاضر که شب از نیمه گذشته به صورت تگرگ آوار شده و آوای خوفناکی دارد. لبخند چشمک را درحالی که با کندگ می رقصد می بینم. همین که چشمم به کندگ می افتد، سحر نگاه جادوگر جوان مرا مجذوب خود می کند، آرام آرام به سمت پنجره می روم. می‌گشایمش.
تالار از طوفان پر می شود و تکه های بدن مردگان زمین را با خون خود می شویند.
دیوان قدم بر می دارند و من در هوای بیرون پنجره معلقم. شاید به زمین رسیدم، شاید هم دست های بوشاسب یا عصای مقدس مارغن بود که دست آویز پنجره شد. نمی دانم.
فقط می دانم شب تاریکیست.
خدا به اهالی آن رحم کند.

نظرات
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی