بتی بودم. دیشب بود که شکستم. در تاریکی راه می رفتم، شب بود آخر، چشمم ندید، چشمی نداشتم که ببیند. پایم گیر کرد، افتادم بعد تکه شدم. و حالا روی زمین زانو زده ام و پاره های خودم را با نخ به هم می دوزم.
نظرات
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیانثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.