#شب هزار و سوم
با سرپنجه های برهنه، بر لبه ی مطلای جهان ایستاده بودم و سعی می کردم به پشت گوی خونین غروب زندگی سرک بکشم. ولیکن در پس آن، چیزی جز بازتاب سایه ی سرتاپا سیاهم بر رقص امواج ندیدم. رقص موج ها بر دریایی که تا بینهایت می رفت و به نهایت می رسید، صدای فرود آن بر سطح آب چون نجاری که آرام آرام روحت را می تراشد، سرما، تو که می لرزی، باد، شکسته صدف های روی شن ها و رد بوسه مد که روی ساحل جامانده.
بر بام طلایی جهان می نشینی، هوس شکلات می کنی، اگر نیست به آبنبات قیچی هم رضایت می دهی. شیرینی، رویا، خیال می خواهی. انگشت پایت را روی آب می کشی، انگار قطره هاراکنار می زنی شاید چیزی پیدا کنی، پیدا نمی کنی و به خودت قول می دهی یک روز برگردی به همان کرانه ای که از بی کران اینجا به دور است. اما برنخواهی گشت، کشتیی این اطراف نیست. هدفون را از گوشت درمیآوری، یادت نمی آید کی تا ساق پایت خیس شد، اهمیت نمی دهی.
هنوز صدای ضعیف اخوان ثالث ،که از قاصدک ها و شعله ها می خواند، از هدفون دور گردنت پخش می شود. به دریا نگاه می کنی ،آسمان می گرید، و تو به خاطر دلسردیت از خردک شرری که لا به لای امواج پیدا نکردی، یخ می زنی.