اعتراف می کنم...
عزیزم، باید اعتراف کنم دنیا، حتی از اون چیزی که من فکرش رو می کردم هم تاریکتره.
با انگشتت آسمان را نشانم دادی:" اون ها چین؟"
با شنیدن صدایت ناخودآگاه لبخند زدم. نگاهم از لبانت تا انگشتت کشیده شد و بعد به آسمان صعود کرد. نقطه ی سیاهی را نشان می دادی که از آن پایین به اندازه یه بند از انگشت کوچکت پهنا داشت، نوکی براق و دوبال تیز و پرکنده اش را در پهلو ها جمع کرده بود و مثل مرغ های ماهیخواری که در آب برای شکار شیرجه می زند لایه های جو را یکی پس از دیگری می شکافت. تو با کنجکاوی به آن خیره شده بودی که پرسیدی:"مگه پرنده های مهاجر این سمتی هم میان؟"
لبخند روی صورتم پژمرد. در دلم حرفت را اصلاح کردم_بمب های مهاجر_ ولی نگذاشتم بشنوی که چه در دلم می گذرد. گونه ات را بوسیدم:" پس چی!" اما نگفتم حساب سال هایی که دریاچه خشک شده از دستم در رفته است. نمی خواستم دریای چشمانت را با گریه خشک کنی. تو هم حساب شده جوابی دادی که کاش هرگز آن را نشنیده بود:" می دونستم! بریم ببینیمشون؟" چیزی توی سرم زنگ زد. یه زنگ بلند. لازم نبود دنبالشون بری، پرنده های مهاجر همونجایی فرود میان که باید. اما دستت را گرفتم و باهم به سمت خانه قدم زدیم. تو رد پاره آجر های بی صاحب را می گرفتی و از رویشان می پریدی. بهت گفته بودم آن ها خرده نان هایی هستند که هانسل_فقط نسخه غول پیکرتر آن_ پشت سرش به جا می گذارد تا بعدا بتواند راه خانه را پیدا کند. ولی بقیه حرفم را فرو می خورم و نمی گویم هرکدام از آن پاره آجرها قستمی از خانه هایی هستند که راه خود را در خیابان ها گم کرده اند. انگشتانت را دور انگشتم حلقه کرده و سعی می کنی تعادلت را وقتی از جدول سبز و سفید کنار خیابان رد می شوی حفظ کنی. قاطعانه گوشزد کرده بودم که هرگز پایین را نگاه نکنی. دلم نمی خواست خونابه ی راکد را که به جای آب، جوی را لبریز کرده ببینی. پرنده های مهاجر یکی پس از دیگری فرود می آیند. پس درحالی که قدم می زنیم در گوشت شعر می خوانم و تو می خندی و همین کافی است تا صدای فرود پرنده ها روی بام ها و بعد جیغ اهالی آن که از شاخه زندگی پر می کشند را نشنویم. چند قدمی که می رویم به چیزهای برمی خوریم، اشکال بی شکلی زیر پاره آجر های هانسل غولپیکر که تو تشخیص نمی دهی چیست. پس اسمشان را گذاشتیم ناشناخته ها و از کنارشان گذشتیم. شاید چون توضیح این، که چیزی که می بینی آنقدر هم ناشناخته نیست و جنازه همبازی ات است که سرش زیر آوار جا مانده اندکی برایم دشوار باشد. و دشوارتر هم می شود. ساعتی بعد هوا که رو به تاریکی می گرآید، آنگاه که پرده کشیدن بر افق پیش چشمانت و آسمان بالای سرت ناممکن می شود، وقتی نوک تیز پرنده های مهاجر، ستاره های دنباله داری می شوند که با هر سقوطشان، مرده ای را می شمارند. آنگاه که شعله انفجار پرده شب را می سوزاند، آن را برایت طلوع غروب معنا می کنم. طلوع غروب... پوزخند غمباری می زنم. حقیقت این است که شاید تحمل پوزخند ما، لبخندی که حتی لبخند هم نیست برای قلب تنگ و تاریک آسمان سخت باشد. شاید ابر های بی باران بخواهند بمب های هوایی گریه کنند. شاید چشم دیدن دریاچه زلال چشمان تو را ندارند. که جوشش زندگی را در رگ های تو که می بینند آتش می گیرند. پس می دوم و در آغوشت می گیرم تا به هایلی بین تو و آن ها بدل شوم. اما من را هم کنار می زنند. موج انفجار مرا چند متری آنور تر پخش زمین می کند.اشک هایم عاجزانه روی زندگی های سرخ زیر پایم فرو می چکند. با دست کنارشان می زنم و با گریه هایم صورت هایشان را می شویم، سعی می کنم تو را از بین آن همه چهره که با زخم و خون نقاشی شده پیدا کنم. عزیزم، زندگی سرخ است. مانند خون دلمه بسته روی انگشتان کوچکی که بی حال روی مچت وارفته، گلگون است. می گویم... مرا می بخشی؟ مرا ببخش که جلو نمی آیم و بغلت نمی کنم، می ترسم اشک هایم را ببینی و بفهمی که شکسته ام. و از آن بدتر: که در سیاه چشمانم بگردی و امید را پیدا نکنی. عزیزم، منطق دنیا تاریکه اونقدر که وجود من و تو رو بین میلیون ها نفر دیگه، تو خودش گم کرده.
احساسات و کلمات به قدری زنده بودن که راحت میشد تصویرو تجسم کرد...
سعی می کنم تورا از بین ان همه چهره که با زخم وخون نقاشی شده پیدا کنم.عزیزم...
باهاش اشک ریختم. تمام صحنه ها تو ذهنم زنده شده بودن.
۲ نظر ثبت شده