عمر من مرگیست نامش زندگانی
ما هیچ وقت نمی خواستیم وارد بازی خطرناکی بشیم که تنها با یک لغزش مرگ ما رو در آغوش بگیره.
Sansa Stark - Game of Thrones
دیره.
برای اولین بار دیره و من برای اولین بار متاسفم. متاسفم که برای تو عقربه های ساعت رو عقب نکشیدم.
رامین عزیزم برای تمام چیز هایی که تقصیر من هست و حتی برای چیز هایی که من موجبشان نبودم متاسفم. از روزی که هر پنج نفرمان متبرک شدیم تا زندگی کنیم تا انتهایش متاسفم. همان روز که هدفمان شد برافروختن شعله مشعل اورمزد و به آتش کشیدن اهریمن. غافل از آنکه خودمان اهریمنیم، هر کدام مشعلی به دست گرفتیم و زدیم به دل دشت تنهایی. دیگران را روشن گرداندیم و تبسممان چراغ راهشان شد و خورشید شب های تاریکشان بودیم. اما رامین جان، ما خود در بیراهه های تاریکی گم شدیم! هرچه از فروغ مشعل می بخشیدیم از پرتوهایمان کم می شد، عقلمان در عزلت نشینی زایل می شد و مردم چشممان رو به سفیدی می گذاشت. تا یک روز همه ی فروغمان را از دست دادیم. چگونه شد که خاموش شدیم؟ مگر قرار نبود تا ابد بسوزیم؟ این را که پرسیدم انگار هرچه توان بود از من پر کشید، از پا درآمدم، به زانو افتادم، به درخت تکیه زدم و به اورمزد و شرر هایش لعنت فرستادم. رو به آسمان، سمت ستاره ها که تنها راه تنفس شب بود، فریاد زدم. اول می خواستم اورمزد صدایم را بشنود، بعد یادم آمد که او تنها پرومتئوس آتشافروز و عروسکگردانی چیرهدست است و پوزخندی غمزده بر صورتم نشست. آنجا بود که برای اولین بار جای خالی تو و سه نفر دیگرمان را کنارم حس کردم. عزیزم من برای تنهاییمان متاسفم. تنهایی جنایتی بود که بدون آنکه بدانیم به آن مرتکب شدیم. برای بازی خطرناکی که مرگ روحمان را به ارمغان آورد متاسفم و برای هر کداممان که در انبوهی از درخت های انسان نمای بی چهره گم شده ایم. برای اینکه صورت مهربانت یادم نمی آید و برای اینکه کم کم تصاویر مبهم طلوع و غروب ها جای خالی تو را در ذهنم پر میکنند متاسفم. شاید باید فریاد بزنم تا بفهمی جایی آن گوشه هنوز وجود دارم. شاید. ولی قطعا حالا دیگر بسیار دیرست. آنقدر دیر که حتی زمزمه غریب و دور خودم را نیز، در سکوت تاریک شب نمی شنوم.
پینوشت: به یاد قدیم:}
تنهایی جنایتی بود که بدون آنکه بدانیم به آن مرتکب شدیم.
===))))
۱ نظر ثبت شده