دریای لایتناهی

 در دل دریای لایتناهی، دریایی که می گفتند متعلق به خدای نوح است، کشتی نوح شناور بود.

 

کشتی غول­ آسای نوح دماغه­ ای نوک تیز داشت که دریا را می­ شکافت، دیواره­ هایش از مرغوب­ ترین چوب های کوفی و صیقل­ خورده بودند، بادبان­ های اصلی که بزرگترین­ ها باشند از شدت باد قوس برداشته بودند. پشت نرده­ پاشنه ­ها انسان­ ها خم شده و دریا ندیده­ ها با چشمان از حدقه درآمده زیر پایشان را می­ نگریستند. گاه ­به­ گاه جانور ریز اندامی که یا موش بود یا موش صحرایی به سرعت از کنارشان می­ گذشت یا خودش را به کفش آنان می­ مالید. آن ها هم خورجینشان را برمی­داشتند تا جانور بیچاره را با کف سخت کشتی یکی بکنند که یادشان می­ آمد سواران کشتی مقدش نوح هستند و کظم غیض می­ کردند، دوباره بر­می­ گشتند و توجه خود را به امواج ، به آب به قطراتش معطوف می­کردند. در مرکز توده انسان­ های مطهر روی عرشه،‌ سه بادبان بود که اگر از زیر نردبان­ های طنابی خوب نگاه می کردی راه پله­ ای عریض می­ دیدی و اگر خوب گوش می­ سپردی صدای حیواناتی را می­ شنیدی که به عمرت از نزدیک ندیده یا دیده بودی. در زیر دو دکل بعدی ذخیره آب و غذا و ادامه باغ وحش سیال بود که امتداد یافته بود. دکل­ ها که بالا می ­رفت و از بادبان­های سه گوش اصلی که می­گذشت تقسیم می ­شد به پنج جایگاه که چهارتای آن­ها در تصرف پرندگان بودند. آخری که بالاترین و زیر بادبان باشکوه کشتی نشسته­ بود جایگاهی داشت که دکل فوقانی می­ نامیدنش که به اندازه کافی بالا و شلوغ از منقار پرندگان بود که کسی نخواهد تا آنجا نردبان­ های طنابی پوسیده را بالا برود حتی به قیمت آنکه از نعمت عزلت­ نشینی برخوردار شود.

اما چون همیشه داستان ما نیز شیردلی دارد ژنده پوش با پینه­ هایی پیر روی دستان جوانش،‌ ناخن­ هایی کبود از فرط باز و دوباره بستن گره­ های سخت با موهای از پشت بسته که در نقش چوب تیرک­ ها گم می­شود. ردای کرم رنگی پوشیده همرنگ بادبان که قوس برمی دارد، بعد پهن می­شود روی منظره زیر پایش سایه آرامش به ارمغان که آورد دوباره پرواز می­کند، همانگونه که برایش زاده شده ­است. چروک­ های صورتش با آفتاب می­ خندند. باریک اندام اما نیرومند است انچنان که دکل کشتی باشد. اگر از دور نگاهش کنی او را وصله­ای از بادبان مرکزی می­بینی. اگر نخواهی هرگز نمی­بینیش، بعض از خدمه شایع کردند که روح کشتی­ ست  که البته که نیست. بعض دیگر می گویند ناخداست که یک­راست تکذیب می شود، ناخدا نوح است. بال دارد؟ نه، تنها مالامال از جرات است. با پرندگان حرف می­زند؟ همدمش جز نسیم نیست، روحش با تشویش پرندگان و البته مردمان نمی­ سازد، پس در بالاترین نقطه، آنجا که به سکوت آسمان نزدیکترین است نشسته و چشمانش را بسته. تنفسش آرام و منظم، پلکش نمی­لرزد‍، اندکی حتی به این­سو و آن­سو نمی­لغزد، نمی­خواند، با مرغ­ها زمزمه نمی­ آغازد، لب از لب وا نمی­کند، کردارش آرام، قلبش موج برنمی­ دارد، اما وای از اندیشه ­اش که از تشویش می­ سوزد. چشمانش را بسته که بر سر کیسه آگاهی گرهی کور بنهد, اما امان که اینگونه نوشته نشد هرگز حتی بندی از قانونی که برایمان نوشتند. چه چشمان بازی که جز حدقه ندارند. چه ابصار بسته­ ای که بی­ نگاه می ­بینند. پس چه فرار است سیروان؟ این را به خودش گفت.

سیروان لبش را گزید چون شنید که گویی از جایی به فاصله­ ی سال­ ها کسی در گوشش سوزناک می­ خواند که: سیروان! سیروان!. جوانک دو دل شد چشمانش را باز کند. دو دل شد از آن منزلت والا گوشه چشمی به فرود دریا بیندازد، خواست این کار را بکند، حتی خم شد،‌ اما نکرد، برگشت و تکیه زد به دکل. دکل هم ثابت ایستاده بود. سیروان فکر کرد: دکل که نمی­ شنود، چشم ندارد که لازم باشد انتخاب کند باز نگه ­اش دارد یا ببندتش. گیریم بسته چشمانش را، حالا دنیا در دستان اوست. اگر می­شنود چرا یک جا نشسته و این چنین نسبت به تقلای آب که بر پشت موج چنگ می­زند بی­تفاوت است؟چرا طوری راست ایستاده انگار دامنش از خون ماهی­ ها رنگین نیست؟ خود را نستوه می­ نماید، اما آیا جز به کشتی­ های مدفون زیر پایش متکی­ ست؟ صدای سکوت شیون­ آلود مرغ­ های ماهی­خواری که مرده­ جوجه­ هایشان را به منقار کشیده ­اند نمی­ شنود؟ آغوش نمی­ گشاید، سرپناهشان نمی دهد؟ به­ راستی لب به لب دوخته،‌چیزی نمی­ گوید؟

شب غمباری­ست، آری، شبی که ستاره­ هایش را گم کرده است یا شاید هم روزی­ست که فیتیله­ ی خورشیدش تا ته سوخته باشد. هرچه هست تاریک است. در آسمانی که می­ نالد، میان ابرهای طوفانزا، پرچمی افراشته­ اند و دکل در مه، جز تکه ­ای چوبین به نظر نمی­رسد. گرداب مردمک­ هایی را که در آب افتاده ­اند در خود غرق می­ کند. غریغان می­ غرند. آسمان می­ گرید.

 افق از نخوت کشتی تارین است. 

۰ ۳

عمر من مرگی‌ست نامش زندگانی

ما هیچ وقت نمی خواستیم  وارد بازی خطرناکی بشیم که تنها با یک لغزش مرگ ما رو در آغوش بگیره.

Sansa Stark - Game of Thrones

 

دیره.

برای اولین بار دیره و من برای اولین بار متاسفم. متاسفم که برای تو عقربه های ساعت رو عقب نکشیدم.

رامین عزیزم برای تمام چیز هایی که تقصیر من هست و حتی برای چیز هایی که من موجبشان نبودم متاسفم. از روزی که هر پنج نفرمان متبرک شدیم تا زندگی کنیم تا انتهایش متاسفم. همان روز که هدفمان شد برافروختن شعله مشعل اورمزد و به آتش کشیدن اهریمن. غافل از آنکه خودمان اهریمنیم، هر کدام مشعلی به دست گرفتیم و زدیم به دل دشت تنهایی. دیگران را روشن گرداندیم و تبسممان چراغ راهشان شد و خورشید شب های تاریکشان بودیم. اما رامین جان، ما خود در بیراهه های تاریکی گم شدیم! هرچه از فروغ مشعل می بخشیدیم از پرتوهایمان کم می شد، عقلمان در عزلت نشینی زایل می شد و مردم چشممان رو به سفیدی می گذاشت. تا یک روز همه ی فروغمان را از دست دادیم. چگونه شد که خاموش شدیم؟ مگر قرار نبود تا ابد بسوزیم؟ این را که پرسیدم انگار هرچه توان بود از من پر کشید، از پا درآمدم، به زانو افتادم، به درخت تکیه زدم و به اورمزد و شرر هایش لعنت فرستادم. رو به آسمان، سمت ستاره ها که تنها راه تنفس شب بود، فریاد زدم. اول می خواستم اورمزد صدایم را بشنود، بعد یادم آمد که او تنها پرومتئوس آتش‌افروز و عروسک‌گردانی چیره‌دست است و پوزخندی غم‌زده بر صورتم نشست. آنجا بود که برای اولین بار جای خالی تو و سه نفر دیگرمان را کنارم حس کردم. عزیزم من برای تنهایی‌مان متاسفم. تنهایی جنایتی بود که بدون آنکه بدانیم  به آن مرتکب شدیم. برای بازی خطرناکی که مرگ روحمان را به ارمغان آورد متاسفم و برای هر کداممان که در انبوهی از درخت های انسان نمای بی چهره گم شده ایم. برای اینکه صورت مهربانت یادم نمی آید و برای اینکه کم کم تصاویر مبهم طلوع و غروب ها جای خالی تو را در ذهنم پر می‌کنند متاسفم. شاید باید فریاد بزنم تا بفهمی جایی آن گوشه هنوز وجود دارم. شاید. ولی قطعا حالا دیگر بسیار دیرست. آنقدر دیر که حتی زمزمه غریب و دور خودم را نیز، در سکوت تاریک شب نمی شنوم.

پی‌نوشت: به یاد قدیم:}

۱ ۲
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان