شب

امشب اونقدر گرمه، که گاهی حتی، برای زنده نگه داشتن یاد و خاطره ی زمستون مرحوم دستاویز چراغ های نئونی سرد و سفید می شم.

امشب اونقدر روشنه، که تاریکی غمگین و چمباتمه زده ی بلوار کشاورز رو آرزو می کنم.

امشب بار روی دوش شب سبکتره، واسه ما نشئه های گذرگاه مردگان که پایمال سندل های نیمه پاره‌‌شیم که اینطور حس می شه. گذر از اینکه بار شب کمتر شده یا فولاد عادت هامون آبدیده تر‌.

امشب صدای شهرام شب‌پره توی ذهن پریشونم داد می زنه که:( این شبی که می گن شب نیست، امشب مثل دیشب نیست...)

امشب نه لزوما چون دلم می خواد، اما به افسون جادوگر شب هنوز می نویسم‌.

درواقع امشب، شب خواست از غم دلش بنویسم. بدجوری تنهاس، سیاهی دلشو زده. ازم نور خواست. نداشتم، پس برام گفت تا بنویسم از زندگی سیاهش، منم اونقدر نوشتم تا توصل ماه پاره شد. شب پرده تاریکی رو از روی چهره‌ش کنار زد. از پشت نقاب طلوع کرد و من طلعت خورشید رو از پس اون تماشا کردم.

نظرات
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی