بتی بودم. دیشب بود که شکستم. در تاریکی راه می رفتم، شب بود آخر، چشمم ندید، چشمی نداشتم که ببیند. پایم گیر کرد، افتادم بعد تکه شدم. و حالا روی زمین زانو زده ام و پاره های خودم را با نخ به هم می دوزم.
بتی بودم. دیشب بود که شکستم. در تاریکی راه می رفتم، شب بود آخر، چشمم ندید، چشمی نداشتم که ببیند. پایم گیر کرد، افتادم بعد تکه شدم. و حالا روی زمین زانو زده ام و پاره های خودم را با نخ به هم می دوزم.
باران می بارد.
سیامک همچنان که روی کاناپه نشسته است ، به پنجره خیره می شود. پرده های پنجره ی سالن پذیرایی را کشیده و مطمئن است کسی به غیر از خانوادههایی که شب های آخر هفته را به تهران گردی می پردازند، کسی از پنجره طبقه هجدهم مجموعه آپارتمان های مسکونی آسمان بیست و دو، داخل خانهی یک قناد بخت برگشته را دید نمی زند. مگر اینکه بخواهد از نان برنجی ها و نخودچی های لطیف مغازه بی رونقش، مفتکی کامی شیرین کند. سیامک با خودش فکر کرد" قناد! کاش از همون اول قناد بودم" و میان قطرات بی قرار باران، بازتاب چهره اش را روی شیشه تماشا می کند. شب تا روی پیشانیش، به شکل گیسوانی بلند و از پشت بسته امتداد یافته و برق قطره ها، مثل ستاره لا به لای موهایش چشمک می زنند. چشمانش تیره است، مشکین مثل موهایش. می گویند چشم ها جز راستی چیزی برای گفتن ندارند ولیکن برای سیامک بار حقیقت زیادی سنگین است. با این حال اگر خوب به چشمانش نگاه کنی، بی شک در عمق نگاهش غرق خواهی شد. آن لحظه است که ناگهان این سوال برایت پیش میآید که، او واقعا کیست؟. که در جواب سیامک.....
تاریکی را بیش از هر وقت در پیرامون خود احساس می کنم.
شب سایه خود را بر حیاط پشتی خانه افکنده و بستری مناسب برای اهریمنان کوردل فراهم آورده است. چیزی از اعماق وجود به من می گوید اگر تک چراغ دیوار کوب بالای سرم را خاموش کنم، کور سوی امیدی که از دور نگه داشتن آنان از قلب پست و بی ارزشم دارم به باد می رود. همین حالا صدای بال یکیشان از پشت سرم آمد. نور نمی گذارد پا به عرصه من بگذارند وگرنه تا به حال به نامردگان پیوسته بودم. برق سرخ چشم خاندان دراکولا و ارباب از گور برخاستهشان و نیش آلوده به خون انسان های خفته و مسحور شب چشمم را می زند. باز تاب چهره خون آشامان بدسگال را در شفاف صفحه تلویزیون نمی بینم، اما مه کم رنگی که پشت شیشه بال می زند، از وجود آنان هشدار می دهد. سایه بوشاسب را می بینم که چهار زانو پشت راه پلهی عمارت منحوس نشسته و قدش تا سقف می رسد، با ناخن های طویلش سر حیوانی، بزرگتر از گربه، کوچکتر از شیر، گرگی شاید با پاهایی کشیده تر از پای یک گرگ، دردناک دور زانوان خمیده بوشاسب می لولد.
چشمک مدام می رقصد و از دیوان دیگر دل می برد. ابر ها را در چنگال اسیر می کرده و با طوفانی که با جان آدمی تغذیه می کند ماه را لا به لای جوارح انسان ها می پوشاند. ماه خونین است و ابر در آسمان نیست ولیکن هر دم که می گذرد باران شدید تر از پیش می بارد. در حال حاضر که شب از نیمه گذشته به صورت تگرگ آوار شده و آوای خوفناکی دارد. لبخند چشمک را درحالی که با کندگ می رقصد می بینم. همین که چشمم به کندگ می افتد، سحر نگاه جادوگر جوان مرا مجذوب خود می کند، آرام آرام به سمت پنجره می روم. میگشایمش.
تالار از طوفان پر می شود و تکه های بدن مردگان زمین را با خون خود می شویند.
دیوان قدم بر می دارند و من در هوای بیرون پنجره معلقم. شاید به زمین رسیدم، شاید هم دست های بوشاسب یا عصای مقدس مارغن بود که دست آویز پنجره شد. نمی دانم.
فقط می دانم شب تاریکیست.
خدا به اهالی آن رحم کند.
-الو؟ صبا؟ صدامو داری؟
+(خنده) معلومه، حدس بزن چی شده؟
-ها؟
+یه ساعت زودتر رسیدم(خنده)
-(سکوت)
+به مامان بگو برام شارژ بخره
- (به ساعتش نگاه می کند) گفتی زود رسیدی؟ عههه راست می گی که، یه ساعت زودتر رسیدی!!!
+(چشم غره می روم) شارژ. مامان. خدافظ.
[گوشی را قطع می کنم. روی پله های سنگی داغ و پهن سالن انتظار باشگاه نشسته ام. یک نفر بی وقفهدر باشگاه می دود. تشخیص صدای ضربه طناب با نفس نفس ها سخت است. بیلبورد های ماه محرم، تاتامی های رنگارنگ را که یک میل زیر فشار دست و پا فرو رفته سیاه پوش کرده اند. من، دختر کمربند سفید، زن و ورزشکار بیکار داخل سالن هستیم. او آرام آرام از پله ها بالا می آید]
او: تنهایی؟
+ببخشید؟
او: اینقدر تنهایی؟
+من فقط خوابم میاد، خوابم.
او: چقدر تنهایی. دنبال کسی می گردی؟
+منطقا کسی که یه گمشده داره، روی سکو های انتظار اینقدر آروم نمی شینه.
او:پس منتظری.
+زود رسیدم، منتظرم.
او: یک ساعت و ربع زودتر رسیدی! حواست به حواست باشه!
+نمکدون! .... (سکوت) تو هم اینجا بودی؟
او: من تازه رسیدم
+پس حدس خوبی زدی
او: من حدس نزدم.
+باشه.
او: لطفا بهم نگو که یه گربه که حرف می زنه رو هم همین اینطوری توجیه کردی!
+یه بار تو خواب با شرک رفتم حموم گل، زالو هم انداختیم. گربه سخن گو که دیگه تعجب نداره.
او: چه جالب(دستم را چنگ می زند)
+(دستم را پس میکشم) لعنتی...تو نارنجک پرت کن، کسی تو خواب از خواب بیدار نمی شه.
او: پس برو. کلاس شروع شده.
+می دونم.
او: هنوز منتظری؟
+اره
او: منتظر چی؟ یا اگر از اون ایراد بگیر هاشی، کی؟
+فکر می کنم یه دست باشه، یه دست که از پیکره ی نور میاد و منو بلند می کنه. به آغوش می کشه، یا از همین حصار پرتم می کنه و جرئت بهم می ده.
او: فکر می کنی. پس ندیدیش!
+خیلی وقت پیش...دیدمش.
او: چه شکلی بود؟
+(چشمانم را ریز می کنم) باشه، تو بردی.
الان دیگه یادم نمیاد. فقط یادمه یه روز چشم گذاشتم و شمردم.
او: چندتا شمردی؟(زمزمه می کند) یکی.. دوتا.. سه تا... یا..؟
+پنج سال شمردم. اونقدر شمردم که خسته شدم. بعد که برگشتهم، نارون هارو دیدم که با باد تکون می خوردن. دنبالش گشتم، هی گفتم" آهای توووو، بیا بیرون!!!" اما نه، رفته بود. الان پنج ساله که منتظرم، دقیقا پنج سال شد. برابر با زمانی که چشمامو بسته نگه داشته بودم. اون همیشه میاد. یه جایی پشت حصار و سایه ترسناک برج ناقوس که تا صدمتریش نمی ری، قائم شده و منتظره که من پیداش کنم. شاید اگه یه روز زیر سایه برج ناقوس برم، هراسگوی نفرین شده رو بشکنم، پشت در منتظرم باشه. منو روی دست هاش حمل کنه و زخم هام رو ببنده.
بعد منو با خودش ببره، ببره همونجا که یکی مثلش، یکی که لایق انتظاره، زندگی می کنه.
یه ساعت زودتر به کلاس تکواندو رسیدم...
از اضطراب تاخیر نداشتن، تا حالا چه کار ها که نکردم!
لطفا اگه از اون چالش های توصیف سه کلمه ای می رید، کلمه دستوپاچلفتی رو برای من یادتون نه. دست و پا چلفتی خودش سه کلمهرو تموم می کنه، هاها!
لباس کلفت تکواندو و اون جوراب و وزنه و... هوا گرمه.
با همه این اوصاف ولی ، وقت خوبی برای نوشتنه، نیست؟
ای بابا، از چی بنویسم خوشتون بیاد،خوشم بیاد، خوشمون بیاد.
از بس نمی نویسم، ذهنم گچ، قلمم سنگ، روی خیالاتم هم که خاکستر مرده پاشیدن.
به تختم نگاه می کنم. قبلا کنار این خیزران چوبی، یه دیو هم چی دو متری بوشاسب نامی قد علم کرده بود .الان ولی هرچی چشم می گردونم، جز گرد شب چیزی برای دیدن نیست.
یه ایزدی هم بود قبلا. ارابهش رو رو به راه می کرد، یال حیوونای خورشید نمای زبون بسته ش رو شونه میزد، بعد در حالی که شر شر عرق می ریخت، خورشید رو پشت سرش می کشید. آپولو اونقدر مسحور کننده بود که اگر کسی روی مهتابشو می دید، امید تو دلش جوونه می زد. اونمنیست حالا. صبح از شب تاریک تر، قلبمون کدر تر از روزگار واموندهس.
حالا ما می گیم وامونده، شما جدی نگیر. کسی که دنیای خیالشو مه گرفته و عطر توهم روزمرگی زده و کت شلوار حقیقت رو تن کرده جدی گرفتن نداره! روزگار واموندهس ولی نه اونقدر وامونده که از ته دل "ه" آخرشو سرفه کنم. سقف که هست، کتابپ هست، نوا و منظره و حس و عشق هم هست. اما پرده ابهام و کفن انکار مثل پیله دورم پیچیدن. ابهام...
راستی شما ندیدینش؟ آخه چند وقته خدا رو گم کردم. یه شب چشمگذاشتم، یادم نیست تا چند شمردم ولی وقتی برگشتم غروب شده بود، خدا رو دیدم که نخل هارو تکون می ده و دور می شه. خواستم داد بزنم، ولی از سکوت سنگین غروب خجل شدم. هنوز که هنوزه غروبه، هوا قرمزه، از اون تاریکی ها که سایه شون رنگ ذغال نداره، بوشاسب بین نخل ها تکون می خوره و آپولو سرخوش از شراب سرخ آسمون، ارابه رو معلق نگه داشته. خدا قایم شده و منو می بینه. کاش بدونه، پیدا کردنش توی قرمز مشکی آسمون خیلی سخته.