مصنف این متن مانند هر کس دیگری مادری دارد. و نیز مادرش نزد او از ارزش بسیار برخوردار است به طوری که شبی از شب ها ی دی ماه را تا صبح بیدار مانده، دستاویز قلم شده است تا بلکه بتواند در قالب کلمات قدردانی اش نسبت به او را ابراز گرداند. اما در کمال تاسف آن کلمات بخصوص که ساعت ها برایشان فکر شد و بار ها مرور شدند و صیقل خوردند، همانجا در قعر شب، لا به لای پلک های مصنف دفن شدند و صبح جز جنازه کرمخورده شان چیزی در پس ذهن مصنف متن باقی نمانده بود. پس، دریغا!
آن شب، پیکر نویسنده تماما خستگی بود. سرش گزگز می کرد و اشکی از فرط خستگی بر گوشه چشمش جاری شده بود. با این حال ذهنش بیدار بیدار و مردمکش مدام از سویی به سویی دیگر می چرخید و معلوم بود داده هایی را در ذهنش سوا و جدا می کند. با وجود تاریکی شب، فکرش چنان روشن از نور چیزی که به آن می اندیشید بود که سیاهی مطلق آزارش نمی داد. نوری که در ذهنش طلوع می کرد به شکل برقی از چشمانش ساطع می شد. آن روشنایی چیزی نبود جز تصویر تجلی یافته مادری که کمتر از یک هفته ی بعد دنیا_و خود او_ به افتخارش جشن می گرفتند. جشنی که همه دنیا در برگزاری آن سهیم باشند باید خوب چیزی باشد. مصنف با خودش گفت:" همه دنیا جز خود مادر." فکر کرد؛ آیا مادران هم به همان اندازه از آن مهمانی بزرگ لذت می برند؟ کسانی که دوستشان دارید دورتان جمع می شودند، می خورید، می آشامید، می خندید، کادو ها را باز می کنید. می بوسید، بوسه هدیه می گیرید و آغوش هدیه می دهید، ساعت جدیدتان را با لذت می نگرید، چشمانتان می درخشد، می رقصید. در پایان مهمانی نیز به افتخارتان کیکی تدارک می بینند. آن را روی میز می گذارند و شما شمع رویش را فوت می کنید و اینجاست که خاموش می شوید. مهمانی تمام شده است. فردا بار دیگر، تمام مهمانان، حریصانه میوه های محبت را از نهال وجود مادر برخواهند چید. به تعداد تک تک کلمات قدرشناسانه ای که بر زبانشان جاری شده است، سبدشان را پر خواهند کرد. از فردا دیگر، کسی از سال هایی که بی هیچ چشمداشتی بار بزرگ زندگی فرزندانش را به دوش کشیده و خواهد کشید یاد نمی کند. دستان زمختش که لطافت خود را روی زخم هایمان جا گذاشته است در حرکات چابکش که از چرخش ثانیه ها سبقت می گیرند گم خواهد شد. بامداد، چشمان بسته دنیا شانه هایش را که با ستون های خانه آمیخته اند، بازوهایش که تخته هارا سر جایشان محکم نگه داشته اند، قلبش که فاصله ها را را پر کرده است، کمرش که طاق هلالی خانه را افراشته و نفس حیات بخشش که غبار پنجره دود گرفته را فوت می کند، هیچ کدام را نمی بیند. نخواهند دید که بیش از دیوار ها اوست که سرپناهشان داده است. اینگونه است که شب ها زود خودشان را لای پتو می پیچند و پلک هایشان دیگر بار روی هم می افتند. آنها هرگز نخواهد پنداشت که ماه از درخشش ضعیف نگاه مادران است که این چنین می تابد. شاید چون شب ها، هنگامی که پوتین های سنگین ترحم و انتظارات و توقعات و تجلی فریاد ها و نیش های طلبکارانه و احساس کافی نبودن، آن پشت قدرتمند که با غرور سر برآورده را پل می کنند تا رد شوند، کسی جز ماه صدای سکوت آن ها را نمی شنود و لب هایشان که مغرورانه به کلمه ای شکایت باز نمی شود و چهره ی محزونشان را نمی بیند. همه از بهشتی که زیر پای مادران است سخن می گویند، اما کسی حرفی از بهشتی که زیر این پوتین های سنگین خم می شود به میان نمی آورد. از همین روست که خم بر ابرو آوردن را بر او روا نمی دارند. وقتی صدایش را بلند می کند تا شنیده شود، می گویند بی طاقت است. طاقت، آخر؟ این صفیر درد است. تصور این کوه تابآوری که با رنج آمیخته شده برای بغضی غیرقابل تصور است و به همین خاطر بعضی ارزش اشک چشم مادر را نمی فهمند. رعد خشمشان حاصل انکار سیرت زندگیست. آن ها فرمان تقدیر را نمی پذیرند بلکه خود آن را به دست تحریر در می آورند. پس آن اشک، پاره ای از دریای استطاعت است و جز این نیست. پس آن هنگام که در می یابند این جماعت به جز خود به چیز دیگری نمی اندیشند، با پشت آستین اشک هایشان را پاک می کنند. همزمان با اشک ها، لبخند کم رنگی جایگزین رخسار محزونشان می شود. دلخوری ها و غم ها و اندوه ها را نیز هم زمان بزرگوارانه در ژرفای وجودشان دفن می کنند. بعد باری دیگر قدرتمند برمی خیزد.
شور و شکوه و شوکت و شرف در لایه ای از راستی و راستقامتی و استواری و نستوهی، در پیکره ی مادر است که ظهور می کند.
آری.
به راستی که این چنین موجود شگرفتیست، مادر.