مادر

مصنف این متن مانند هر کس دیگری مادری دارد. و نیز مادرش نزد او از ارزش بسیار برخوردار است به طوری که شبی از شب  ها ی دی ماه را تا صبح بیدار مانده، دستاویز قلم شده است تا بلکه بتواند در قالب کلمات قدردانی اش نسبت به او را ابراز گرداند. اما در کمال تاسف آن کلمات بخصوص که ساعت ها برایشان فکر شد و بار ها مرور شدند و صیقل خوردند، همانجا در قعر شب، لا به لای پلک های مصنف دفن شدند و صبح جز جنازه کرم­خورده شان چیزی در پس ذهن مصنف متن باقی نمانده بود. پس، دریغا!

آن شب، پیکر نویسنده تماما خستگی بود. سرش گزگز می کرد و اشکی از فرط خستگی بر گوشه چشمش جاری شده بود. با این حال ذهنش بیدار بیدار و مردمکش مدام از سویی به سویی دیگر می چرخید و معلوم بود داده هایی را در ذهنش سوا و جدا می کند. با وجود تاریکی شب، فکرش چنان روشن از نور چیزی که به آن می اندیشید بود که سیاهی مطلق آزارش نمی داد. نوری که در ذهنش طلوع می کرد به شکل برقی از چشمانش ساطع می شد. آن روشنایی چیزی نبود جز تصویر تجلی یافته مادری که کمتر از یک هفته ی بعد دنیا_و خود او_ به افتخارش جشن می گرفتند. جشنی که همه دنیا در برگزاری آن سهیم باشند باید خوب چیزی باشد. مصنف با خودش گفت:" همه دنیا جز خود مادر." فکر کرد؛ آیا مادران هم به همان اندازه از آن مهمانی بزرگ لذت می برند؟ کسانی که دوستشان دارید دورتان جمع می شودند، می خورید، می آشامید، می خندید، کادو ها را باز می کنید. می بوسید، بوسه هدیه می گیرید و آغوش هدیه می دهید، ساعت جدیدتان را با لذت می نگرید، چشمانتان می درخشد، می رقصید. در پایان مهمانی نیز به افتخارتان کیکی تدارک می بینند. آن را روی میز می گذارند و شما شمع رویش را فوت می کنید و اینجاست که خاموش می شوید. مهمانی تمام شده است. فردا بار دیگر، تمام مهمانان، حریصانه میوه های محبت را از نهال وجود مادر برخواهند چید. به تعداد تک تک کلمات قدرشناسانه ای که بر زبانشان جاری شده است، سبدشان را پر خواهند کرد. از فردا دیگر، کسی از سال هایی که بی هیچ چشم­داشتی بار بزرگ زندگی فرزندانش را به دوش کشیده و خواهد کشید یاد نمی کند. دستان زمختش که لطافت خود را روی زخم هایمان جا گذاشته است در حرکات چابکش که از چرخش ثانیه ها سبقت می گیرند گم خواهد شد. بامداد، چشمان بسته دنیا شانه هایش را که با ستون های خانه آمیخته اند، بازوهایش که تخته هارا سر جایشان محکم نگه داشته اند، قلبش که فاصله ها را را پر کرده است، کمرش که طاق هلالی خانه را افراشته و نفس حیات بخشش که غبار پنجره دود گرفته را فوت می کند، هیچ کدام را نمی بیند. نخواهند دید که بیش از دیوار ها اوست که سرپناهشان داده است. اینگونه است که شب ها زود خودشان را لای پتو می پیچند و پلک هایشان دیگر بار روی هم می افتند. آنها هرگز نخواهد پنداشت که ماه از درخشش ضعیف نگاه مادران است که این چنین می تابد. شاید چون شب ها، هنگامی که پوتین های سنگین ترحم و انتظارات و توقعات و تجلی فریاد ها و نیش های طلبکارانه و احساس کافی نبودن، آن پشت قدرتمند که با غرور سر برآورده را پل می کنند تا رد شوند، کسی جز ماه صدای سکوت آن ها را نمی شنود و لب هایشان که مغرورانه به کلمه ای شکایت باز نمی شود و چهره ی محزونشان را نمی بیند. همه از بهشتی که زیر پای مادران است سخن می گویند، اما کسی حرفی از بهشتی که زیر این پوتین های سنگین خم می شود به میان نمی آورد. از همین روست که خم بر ابرو آوردن را بر او روا نمی دارند. وقتی صدایش را بلند می کند تا شنیده شود، می گویند بی طاقت است. طاقت، آخر؟ این صفیر درد است. تصور این کوه تاب­آوری که با رنج آمیخته شده برای بغضی غیرقابل تصور است و به همین خاطر بعضی ارزش اشک چشم مادر را نمی فهمند. رعد خشمشان حاصل انکار سیرت زندگی­ست. آن ها فرمان تقدیر را نمی پذیرند بلکه خود آن را به دست تحریر در می آورند. پس آن اشک، پاره ای از دریای استطاعت است و جز این نیست. پس آن هنگام که در می یابند این جماعت به جز خود به چیز دیگری نمی اندیشند، با پشت آستین اشک هایشان را پاک می کنند. همزمان با اشک ها، لبخند کم رنگی جایگزین رخسار محزونشان می شود. دلخوری ها و غم ها و اندوه ها را نیز هم زمان بزرگوارانه در ژرفای وجودشان دفن می کنند. بعد باری دیگر قدرتمند برمی خیزد.

شور و شکوه و شوکت و شرف در لایه ای از راستی و راست­قامتی و استواری و نستوهی، در پیکره ی مادر است که ظهور می کند.

آری.

به راستی که این چنین موجود شگرفتی­ست، مادر.

۰ ۳

دریای لایتناهی

 در دل دریای لایتناهی، دریایی که می گفتند متعلق به خدای نوح است، کشتی نوح شناور بود.

 

کشتی غول­ آسای نوح دماغه­ ای نوک تیز داشت که دریا را می­ شکافت، دیواره­ هایش از مرغوب­ ترین چوب های کوفی و صیقل­ خورده بودند، بادبان­ های اصلی که بزرگترین­ ها باشند از شدت باد قوس برداشته بودند. پشت نرده­ پاشنه ­ها انسان­ ها خم شده و دریا ندیده­ ها با چشمان از حدقه درآمده زیر پایشان را می­ نگریستند. گاه ­به­ گاه جانور ریز اندامی که یا موش بود یا موش صحرایی به سرعت از کنارشان می­ گذشت یا خودش را به کفش آنان می­ مالید. آن ها هم خورجینشان را برمی­داشتند تا جانور بیچاره را با کف سخت کشتی یکی بکنند که یادشان می­ آمد سواران کشتی مقدش نوح هستند و کظم غیض می­ کردند، دوباره بر­می­ گشتند و توجه خود را به امواج ، به آب به قطراتش معطوف می­کردند. در مرکز توده انسان­ های مطهر روی عرشه،‌ سه بادبان بود که اگر از زیر نردبان­ های طنابی خوب نگاه می کردی راه پله­ ای عریض می­ دیدی و اگر خوب گوش می­ سپردی صدای حیواناتی را می­ شنیدی که به عمرت از نزدیک ندیده یا دیده بودی. در زیر دو دکل بعدی ذخیره آب و غذا و ادامه باغ وحش سیال بود که امتداد یافته بود. دکل­ ها که بالا می ­رفت و از بادبان­های سه گوش اصلی که می­گذشت تقسیم می ­شد به پنج جایگاه که چهارتای آن­ها در تصرف پرندگان بودند. آخری که بالاترین و زیر بادبان باشکوه کشتی نشسته­ بود جایگاهی داشت که دکل فوقانی می­ نامیدنش که به اندازه کافی بالا و شلوغ از منقار پرندگان بود که کسی نخواهد تا آنجا نردبان­ های طنابی پوسیده را بالا برود حتی به قیمت آنکه از نعمت عزلت­ نشینی برخوردار شود.

اما چون همیشه داستان ما نیز شیردلی دارد ژنده پوش با پینه­ هایی پیر روی دستان جوانش،‌ ناخن­ هایی کبود از فرط باز و دوباره بستن گره­ های سخت با موهای از پشت بسته که در نقش چوب تیرک­ ها گم می­شود. ردای کرم رنگی پوشیده همرنگ بادبان که قوس برمی دارد، بعد پهن می­شود روی منظره زیر پایش سایه آرامش به ارمغان که آورد دوباره پرواز می­کند، همانگونه که برایش زاده شده ­است. چروک­ های صورتش با آفتاب می­ خندند. باریک اندام اما نیرومند است انچنان که دکل کشتی باشد. اگر از دور نگاهش کنی او را وصله­ای از بادبان مرکزی می­بینی. اگر نخواهی هرگز نمی­بینیش، بعض از خدمه شایع کردند که روح کشتی­ ست  که البته که نیست. بعض دیگر می گویند ناخداست که یک­راست تکذیب می شود، ناخدا نوح است. بال دارد؟ نه، تنها مالامال از جرات است. با پرندگان حرف می­زند؟ همدمش جز نسیم نیست، روحش با تشویش پرندگان و البته مردمان نمی­ سازد، پس در بالاترین نقطه، آنجا که به سکوت آسمان نزدیکترین است نشسته و چشمانش را بسته. تنفسش آرام و منظم، پلکش نمی­لرزد‍، اندکی حتی به این­سو و آن­سو نمی­لغزد، نمی­خواند، با مرغ­ها زمزمه نمی­ آغازد، لب از لب وا نمی­کند، کردارش آرام، قلبش موج برنمی­ دارد، اما وای از اندیشه ­اش که از تشویش می­ سوزد. چشمانش را بسته که بر سر کیسه آگاهی گرهی کور بنهد, اما امان که اینگونه نوشته نشد هرگز حتی بندی از قانونی که برایمان نوشتند. چه چشمان بازی که جز حدقه ندارند. چه ابصار بسته­ ای که بی­ نگاه می ­بینند. پس چه فرار است سیروان؟ این را به خودش گفت.

سیروان لبش را گزید چون شنید که گویی از جایی به فاصله­ ی سال­ ها کسی در گوشش سوزناک می­ خواند که: سیروان! سیروان!. جوانک دو دل شد چشمانش را باز کند. دو دل شد از آن منزلت والا گوشه چشمی به فرود دریا بیندازد، خواست این کار را بکند، حتی خم شد،‌ اما نکرد، برگشت و تکیه زد به دکل. دکل هم ثابت ایستاده بود. سیروان فکر کرد: دکل که نمی­ شنود، چشم ندارد که لازم باشد انتخاب کند باز نگه ­اش دارد یا ببندتش. گیریم بسته چشمانش را، حالا دنیا در دستان اوست. اگر می­شنود چرا یک جا نشسته و این چنین نسبت به تقلای آب که بر پشت موج چنگ می­زند بی­تفاوت است؟چرا طوری راست ایستاده انگار دامنش از خون ماهی­ ها رنگین نیست؟ خود را نستوه می­ نماید، اما آیا جز به کشتی­ های مدفون زیر پایش متکی­ ست؟ صدای سکوت شیون­ آلود مرغ­ های ماهی­خواری که مرده­ جوجه­ هایشان را به منقار کشیده ­اند نمی­ شنود؟ آغوش نمی­ گشاید، سرپناهشان نمی دهد؟ به­ راستی لب به لب دوخته،‌چیزی نمی­ گوید؟

شب غمباری­ست، آری، شبی که ستاره­ هایش را گم کرده است یا شاید هم روزی­ست که فیتیله­ ی خورشیدش تا ته سوخته باشد. هرچه هست تاریک است. در آسمانی که می­ نالد، میان ابرهای طوفانزا، پرچمی افراشته­ اند و دکل در مه، جز تکه ­ای چوبین به نظر نمی­رسد. گرداب مردمک­ هایی را که در آب افتاده ­اند در خود غرق می­ کند. غریغان می­ غرند. آسمان می­ گرید.

 افق از نخوت کشتی تارین است. 

۰ ۳

عمر من مرگی‌ست نامش زندگانی

ما هیچ وقت نمی خواستیم  وارد بازی خطرناکی بشیم که تنها با یک لغزش مرگ ما رو در آغوش بگیره.

Sansa Stark - Game of Thrones

 

دیره.

برای اولین بار دیره و من برای اولین بار متاسفم. متاسفم که برای تو عقربه های ساعت رو عقب نکشیدم.

رامین عزیزم برای تمام چیز هایی که تقصیر من هست و حتی برای چیز هایی که من موجبشان نبودم متاسفم. از روزی که هر پنج نفرمان متبرک شدیم تا زندگی کنیم تا انتهایش متاسفم. همان روز که هدفمان شد برافروختن شعله مشعل اورمزد و به آتش کشیدن اهریمن. غافل از آنکه خودمان اهریمنیم، هر کدام مشعلی به دست گرفتیم و زدیم به دل دشت تنهایی. دیگران را روشن گرداندیم و تبسممان چراغ راهشان شد و خورشید شب های تاریکشان بودیم. اما رامین جان، ما خود در بیراهه های تاریکی گم شدیم! هرچه از فروغ مشعل می بخشیدیم از پرتوهایمان کم می شد، عقلمان در عزلت نشینی زایل می شد و مردم چشممان رو به سفیدی می گذاشت. تا یک روز همه ی فروغمان را از دست دادیم. چگونه شد که خاموش شدیم؟ مگر قرار نبود تا ابد بسوزیم؟ این را که پرسیدم انگار هرچه توان بود از من پر کشید، از پا درآمدم، به زانو افتادم، به درخت تکیه زدم و به اورمزد و شرر هایش لعنت فرستادم. رو به آسمان، سمت ستاره ها که تنها راه تنفس شب بود، فریاد زدم. اول می خواستم اورمزد صدایم را بشنود، بعد یادم آمد که او تنها پرومتئوس آتش‌افروز و عروسک‌گردانی چیره‌دست است و پوزخندی غم‌زده بر صورتم نشست. آنجا بود که برای اولین بار جای خالی تو و سه نفر دیگرمان را کنارم حس کردم. عزیزم من برای تنهایی‌مان متاسفم. تنهایی جنایتی بود که بدون آنکه بدانیم  به آن مرتکب شدیم. برای بازی خطرناکی که مرگ روحمان را به ارمغان آورد متاسفم و برای هر کداممان که در انبوهی از درخت های انسان نمای بی چهره گم شده ایم. برای اینکه صورت مهربانت یادم نمی آید و برای اینکه کم کم تصاویر مبهم طلوع و غروب ها جای خالی تو را در ذهنم پر می‌کنند متاسفم. شاید باید فریاد بزنم تا بفهمی جایی آن گوشه هنوز وجود دارم. شاید. ولی قطعا حالا دیگر بسیار دیرست. آنقدر دیر که حتی زمزمه غریب و دور خودم را نیز، در سکوت تاریک شب نمی شنوم.

پی‌نوشت: به یاد قدیم:}

۱ ۲

فاقد هیچ گونه محتوای خاص

+عه تو

_سلام!

کتابفروشی نقلی پاساژ بزرگمهر، که ابعادش ده قدم من در ده قدم پدرم‌می‌شود، در آن پنجشنبه غوغا بود. کافی بود از زیر سایه ی تابلوی آبی نئونی که رویش نوشته بود "سیاره راما" رد شوم تا رنگ طراوت بپاشد توی صورتم. پارسا که پشت میز صندوق نشسته بود سرش را بالا آورد تا ببیند غریبه جدید کیست، آشنا دید، لبخند زد، ابرو هایش کمی بالا رفت و دسته عینک شیشه گرد به اصطلاح هری پاتریش که بین موهای قهوه ای روشن یک هفته از اصلاح گذشته جا خوش کرده بود را، به نشان خوشامدگویی، با انگشت شست و اشاره نگه داشت و کمی بالا برد:"سلام!" 

۳ ۳

اعتراف می کنم...

عزیزم، باید اعتراف کنم دنیا، حتی از اون چیزی که من فکرش رو می کردم هم تاریک­تره.

با انگشتت آسمان را نشانم دادی:" اون ها چین؟"

با شنیدن صدایت ناخودآگاه لبخند زدم. نگاهم از لبانت تا انگشتت کشیده شد و بعد به آسمان صعود کرد. نقطه ی سیاهی را نشان می دادی که از آن پایین به اندازه یه بند از انگشت کوچکت پهنا داشت، نوکی براق و دوبال تیز و پرکنده اش را در پهلو ها جمع کرده بود و مثل مرغ های ماهیخواری که در آب برای شکار شیرجه می زند لایه های جو را یکی پس از دیگری می شکافت. تو با کنجکاوی به آن خیره شده بودی که پرسیدی:"مگه پرنده های مهاجر این سمتی هم میان؟"

لبخند روی صورتم پژمرد. در دلم حرفت را اصلاح کردم_بمب های مهاجر_ ولی نگذاشتم بشنوی که چه در دلم می گذرد. گونه ات را بوسیدم:" پس چی!" اما نگفتم حساب سال هایی که دریاچه خشک شده از دستم در رفته است. نمی خواستم دریای چشمانت را با گریه خشک کنی. تو هم حساب شده جوابی دادی که کاش هرگز آن را نشنیده بود:" می دونستم! بریم ببینیمشون؟" چیزی توی سرم زنگ زد. یه زنگ بلند. لازم نبود دنبالشون بری، پرنده های مهاجر همونجایی فرود میان که باید. اما دستت را گرفتم و باهم به سمت خانه قدم زدیم. تو رد پاره آجر های بی صاحب را می گرفتی و از رویشان می پریدی. بهت گفته بودم آن ها خرده نان هایی هستند که هانسل_فقط نسخه غول پیکرتر آن_ پشت سرش به جا می گذارد تا بعدا بتواند راه خانه را پیدا کند. ولی بقیه حرفم را فرو می خورم و نمی گویم هرکدام از آن پاره آجرها قستمی از خانه هایی هستند که راه خود را در خیابان ها گم کرده اند. انگشتانت را دور انگشتم حلقه کرده و سعی می کنی تعادلت را وقتی از جدول سبز و سفید کنار خیابان رد می شوی حفظ کنی. قاطعانه گوشزد کرده بودم که هرگز پایین را نگاه نکنی. دلم نمی خواست خونابه ی راکد را که به جای آب، جوی را لبریز کرده ببینی. پرنده های مهاجر یکی پس از دیگری فرود می آیند. پس درحالی که قدم می زنیم در گوشت شعر می خوانم و تو می خندی و همین کافی است تا صدای فرود پرنده ها روی بام ها و بعد جیغ اهالی آن که از شاخه زندگی پر می کشند را نشنویم. چند قدمی که می رویم به چیزهای برمی خوریم، اشکال بی شکلی زیر پاره آجر های هانسل غولپیکر که تو تشخیص نمی دهی چیست. پس اسمشان را گذاشتیم ناشناخته ها و از کنارشان گذشتیم. شاید چون توضیح این، که چیزی که می بینی آنقدر هم ناشناخته نیست و جنازه همبازی ات است که سرش زیر آوار جا مانده اندکی برایم دشوار باشد. و دشوارتر هم می شود. ساعتی بعد هوا که رو به تاریکی می گرآید، آنگاه که پرده کشیدن بر افق پیش چشمانت و آسمان بالای سرت ناممکن می شود، وقتی نوک تیز پرنده های مهاجر، ستاره های دنباله داری می شوند که با هر سقوطشان، مرده ای را می شمارند. آنگاه که شعله انفجار پرده شب را می سوزاند، آن را برایت طلوع غروب معنا می کنم. طلوع غروب... پوزخند غمباری می زنم. حقیقت این است که شاید تحمل پوزخند ما، لبخندی که حتی لبخند هم نیست برای قلب تنگ و تاریک آسمان سخت باشد. شاید ابر های بی باران بخواهند بمب های هوایی گریه کنند. شاید چشم دیدن دریاچه زلال چشمان تو را ندارند. که جوشش زندگی را در رگ های تو که می بینند آتش می گیرند. پس می دوم و در آغوشت می گیرم تا به هایلی بین تو و آن ها بدل شوم. اما من را هم کنار می زنند. موج انفجار مرا چند متری آن­ور تر پخش زمین می کند.اشک هایم عاجزانه روی زندگی های سرخ زیر پایم فرو می چکند. با دست کنارشان می زنم و با گریه هایم صورت هایشان را می شویم، سعی می کنم تو را از بین آن همه چهره که با زخم و خون نقاشی شده پیدا کنم. عزیزم، زندگی سرخ است. مانند خون دلمه بسته روی انگشتان کوچکی که بی حال روی مچت وارفته، گلگون است. می گویم... مرا می بخشی؟ مرا ببخش که جلو نمی آیم و بغلت نمی کنم، می ترسم اشک هایم را ببینی و بفهمی که شکسته ام. و از آن بدتر: که در سیاه چشمانم بگردی و امید را پیدا نکنی. عزیزم، منطق دنیا تاریکه اونقدر که وجود من و تو رو بین میلیون ها نفر دیگه، تو خودش گم کرده.

 

۲ ۵

#شب هزار و سوم

با سرپنجه های برهنه، بر لبه ی مطلای جهان ایستاده بودم و سعی می کردم به پشت گوی خونین غروب زندگی سرک بکشم. ولیکن در پس آن، چیزی جز بازتاب سایه ی سرتاپا سیاهم بر رقص امواج ندیدم. رقص موج ها بر دریایی که تا بینهایت می رفت و به نهایت می رسید، صدای فرود آن بر سطح آب چون نجاری  که آرام آرام روحت را می تراشد، سرما، تو که می لرزی،  باد، شکسته صدف های روی شن ها و رد بوسه مد که روی ساحل جامانده.

بر بام طلایی جهان می نشینی، هوس شکلات می کنی، اگر نیست به آبنبات قیچی هم رضایت می دهی. شیرینی، رویا، خیال می خواهی. انگشت پایت را روی آب می کشی، انگار قطره هاراکنار می زنی شاید چیزی پیدا کنی، پیدا نمی کنی و به خودت قول می دهی یک روز برگردی به همان کرانه ای که از بی کران اینجا به دور است. اما برنخواهی گشت، کشتیی این اطراف نیست. هدفون را از گوشت درمی‌آوری، یادت نمی آید کی تا ساق پایت خیس شد، اهمیت نمی دهی.

هنوز صدای ضعیف اخوان ثالث ،که از قاصدک ها و شعله ها می خواند، از هدفون دور گردنت پخش می شود. به دریا نگاه می کنی ،آسمان می گرید، و تو به خاطر دلسردیت از خردک شرری که لا به لای امواج پیدا نکردی، یخ می زنی.

۰ ۵

‌شکسته

بتی بودم. دیشب بود که شکستم. در تاریکی راه می رفتم، شب بود آخر، چشمم ندید، چشمی نداشتم که ببیند. پایم گیر کرد، افتادم بعد تکه شدم. و حالا روی زمین زانو زده ام و پاره های خودم را با نخ به هم می دوزم.

۰ ۶

سیامک

 باران می بارد.

سیامک همچنان که روی کاناپه‌ نشسته است ، به پنجره خیره می شود. پرده های پنجره ی سالن پذیرایی را کشیده و مطمئن است کسی به غیر از خانواده‌هایی که شب های آخر هفته را به تهران گردی می پردازند، کسی از پنجره طبقه هجدهم مجموعه آپارتمان های مسکونی آسمان بیست و دو، داخل خانه‌ی یک قناد بخت برگشته را دید نمی زند. مگر اینکه بخواهد از نان برنجی ها و نخودچی های لطیف مغازه بی رونقش، مفتکی کامی شیرین کند. سیامک با خودش فکر کرد" قناد! کاش از همون اول قناد بودم" و میان قطرات بی قرار باران، بازتاب چهره اش را روی شیشه تماشا می کند. شب تا روی پیشانیش، به شکل گیسوانی بلند و از پشت بسته امتداد یافته و برق قطره ها، مثل ستاره لا به لای موهایش چشمک می زنند. چشمانش تیره است، مشکین مثل موهایش. می گویند چشم ها جز راستی چیزی برای گفتن ندارند ولیکن برای سیامک بار حقیقت زیادی سنگین است. با این حال اگر خوب به چشمانش نگاه کنی، بی شک در عمق نگاهش غرق خواهی شد. آن لحظه است که ناگهان این سوال برایت پیش می‌آید که، او واقعا کیست؟. که در جواب سیامک.....

۱ ۲

پیرامون

تاریکی را بیش از هر وقت در پیرامون خود احساس می کنم.
شب سایه خود را بر حیاط پشتی خانه افکنده و بستری مناسب برای اهریمنان کوردل فراهم آورده است. چیزی از اعماق وجود به من می گوید اگر تک چراغ دیوار کوب بالای سرم را خاموش کنم، کور سوی امیدی که از دور نگه داشتن آنان از قلب پست و بی ارزشم دارم به باد می رود. همین حالا صدای بال یکیشان از پشت سرم آمد. نور نمی گذارد پا به عرصه من بگذارند وگرنه تا به حال به نامردگان پیوسته بودم. برق سرخ چشم خاندان دراکولا و ارباب از گور برخاسته‌شان و نیش آلوده به خون انسان های خفته و مسحور شب چشمم را می زند. باز تاب چهره خون آشامان بدسگال را در شفاف صفحه تلویزیون نمی بینم، اما مه کم رنگی که پشت شیشه بال می زند، از وجود آنان هشدار می دهد. سایه بوشاسب را می بینم که چهار زانو پشت راه پله‌ی عمارت منحوس نشسته و قدش تا سقف می رسد، با ناخن های طویلش سر حیوانی، بزرگتر از گربه، کوچکتر از شیر، گرگی شاید با پاهایی کشیده تر از پای یک گرگ، دردناک دور زانوان خمیده بوشاسب می لولد.
چشمک مدام می رقصد و از دیوان دیگر دل می برد. ابر ها را در چنگال اسیر می کرده و با طوفانی که با جان آدمی تغذیه می کند ماه را لا به لای جوارح انسان ها می پوشاند. ماه خونین است و ابر در آسمان نیست ولیکن هر دم که می گذرد باران شدید تر از پیش می بارد. در حال حاضر که شب از نیمه گذشته به صورت تگرگ آوار شده و آوای خوفناکی دارد. لبخند چشمک را درحالی که با کندگ می رقصد می بینم. همین که چشمم به کندگ می افتد، سحر نگاه جادوگر جوان مرا مجذوب خود می کند، آرام آرام به سمت پنجره می روم. می‌گشایمش.
تالار از طوفان پر می شود و تکه های بدن مردگان زمین را با خون خود می شویند.
دیوان قدم بر می دارند و من در هوای بیرون پنجره معلقم. شاید به زمین رسیدم، شاید هم دست های بوشاسب یا عصای مقدس مارغن بود که دست آویز پنجره شد. نمی دانم.
فقط می دانم شب تاریکیست.
خدا به اهالی آن رحم کند.

۰ ۴

انتظار

 

-الو؟ صبا؟ صدامو داری؟
+(خنده) معلومه، حدس بزن چی شده؟
-ها؟
+یه ساعت زودتر رسیدم(خنده)
-(سکوت)
+به مامان بگو برام شارژ بخره
- (به ساعتش نگاه می کند) گفتی زود رسیدی؟ عههه راست می گی که، یه ساعت زودتر رسیدی!!!
+(چشم غره می روم) شارژ. مامان. خدافظ.
[گوشی را قطع می کنم. روی پله های سنگی داغ و پهن سالن انتظار باشگاه نشسته ام. یک نفر بی وقفه‌در باشگاه می دود. تشخیص صدای ضربه طناب با نفس نفس ها سخت است. بیلبورد های ماه محرم، تاتامی های رنگارنگ را که یک میل زیر فشار دست و پا  فرو رفته سیاه پوش کرده اند. من، دختر کمربند سفید، زن و ورزشکار بیکار داخل سالن هستیم. او آرام آرام از پله ها بالا می آید]
او: تنهایی؟
+ببخشید؟
او: اینقدر تنهایی؟
+من فقط خوابم میاد، خوابم.
او: چقدر تنهایی. دنبال کسی می گردی؟
+منطقا کسی که یه گمشده داره، روی سکو های انتظار اینقدر آروم نمی شینه.
او:پس منتظری.
+زود رسیدم، منتظرم.
او: یک ساعت و ربع زودتر رسیدی! حواست به حواست باشه!
+نمکدون! .... (سکوت) تو هم اینجا بودی؟
او: من تازه رسیدم
+پس حدس خوبی زدی
او: من حدس نزدم.
+باشه.
او: لطفا بهم نگو که یه گربه که حرف می زنه رو هم همین اینطوری توجیه کردی!
+یه بار تو خواب با شرک رفتم حموم گل، زالو هم انداختیم. گربه سخن گو که دیگه تعجب نداره.
او: چه جالب(دستم را چنگ می زند)
+(دستم را پس میکشم) لعنتی...تو نارنجک پرت کن، کسی تو خواب از خواب بیدار نمی شه.
او: پس برو. کلاس شروع شده.
+می دونم.
او: هنوز منتظری؟
+اره
او: منتظر چی؟ یا اگر از اون ایراد بگیر هاشی، کی؟
+فکر می کنم یه دست باشه، یه دست که از پیکره ی نور میاد و منو بلند می کنه. به آغوش می کشه، یا از همین حصار پرتم می کنه و جرئت  بهم می ده.
او: فکر می کنی. پس ندیدیش!
+خیلی وقت پیش...دیدمش.
او: چه شکلی بود؟
+(چشمانم را ریز می کنم) باشه، تو بردی.
الان دیگه یادم نمیاد. فقط یادمه یه روز چشم گذاشتم و شمردم.
او: چندتا شمردی؟(زمزمه می کند) یکی.. دوتا.. سه تا... یا.‌‌.؟
+پنج سال شمردم. اونقدر شمردم که خسته شدم. بعد که برگشته‌م، نارون هارو دیدم که با باد تکون می خوردن. دنبالش گشتم، هی گفتم" آهای توووو، بیا بیرون!!!" اما نه، رفته بود. الان پنج ساله که منتظرم، دقیقا پنج سال شد. برابر با زمانی که چشمامو بسته نگه داشته بودم. اون همیشه میاد.  یه جایی پشت حصار و سایه ترسناک برج ناقوس که تا صدمتریش نمی ری، قائم شده و منتظره که من پیداش کنم. شاید اگه یه روز زیر سایه برج ناقوس برم، هراس‌گوی نفرین شده رو بشکنم، پشت در منتظرم باشه. منو روی دست هاش حمل کنه و زخم هام رو ببنده.
بعد منو با خودش ببره، ببره همونجا که یکی مثلش، یکی که لایق انتظاره، زندگی می کنه.

۰ ۳
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان